41

49 19 43
                                    

🖇🖤⛓
#BehindTheMask
𝐏𝐚𝐫𝐭: #41

هیویی درحالی که دست به سینه تو چهارچوب در ایستاده بود گفت "داری عجیب رفتار میکنی بوچر"

اونا درحال آماده شدن واسه رفتن به ماموریتی بودن که قرار بود یه سری اطلاعات از آزمایشگاه قدیمی وات گیر بیارن که به نابودی کمپانی ‌کمک می‌کرد.

منابع بوچر بهش خبر رسونده بودن که تو این آزمایشگاه یه آزمایش بیوشیمیایی انجام میشه ‌که نه تنها طبق قوانین سازمانْ غیرقانونیه، بلکه مربوط به شرکتی بودن که ابرقهرمان تولید می‌کرد.

درحالی که هیویی داشت اطلاعات جمع می‌کرد، همچنان نگران بوچر بود و کاری هم از دستش برنمیومد. اون نمی‌تونست اشاره دقیقی کنه که چشه ولی یه چیزایی می‌فهمید.

آلفا گفت و اونو هل داد "دخالت نکن هیویی. حالم مثل همیشه‌ست. باید تا الان بهش عادت کرده باشی. حالا هم کونتو جمع کن و برو تو ون، باید بریم"

هیویی آهی کشید و می‌دونست که اون راستشو نمیگه، که خب تازگی هم نداشت. اما اینبار نمی‌دونست درمورد چی داره دروغ میگه. چیزی که بهش نمی‌گفت عصبیش می‌کرد.

*****

جان همه اتفاقات رو تعریف کرد و انی زمزمه کرد "پشمام چقد بگایی شد"

خب، نه همه‌چیز. چون اون ترجیح می‌داد بمیره ولی درباره اون برگه کوچیک تقلب که برای اعتراف نوشته بود به کسی چیزی نگه. همین که اونو توی آپارتمان ویلیام ول کرده بود و ممکن بود آلفا اونو بخونه به اندازه کافی خجالت آور بود.

"خب دیگه، فهمیدی چی شده‌. راضی شدی؟"

نگاه پر از همدردی که انی بهش انداخت باعث شد دلش بخواد خودشو از پنجره پرت کنه بیرون یا یه دیوار دور خودش بکشه.

اما با این وجود کار انی باهاش تموم نشده بود. وقتی جان بلند شد تا بره به اتاق خوابش، قهرمان هم ایستاد روبروش و تو چشماش نگاه کرد و چیزی پرسید که اونو شوکه کرد.

"دوسش داری؟"

طوری که آروم پرسید کاملا با مفهومِ بزرگِ سوال تضاد داشت.

سرشو کج کرد و با چشمای درشت شده و دهن نیمه باز نگاهش کرد. حس می‌کرد برخلاف میلش، گونه‌هاش سرخ شدن و انی هم اینو فهمیده.

"چ-چی؟ نه، چرا چرت و پرتی میگی؟!" بلافاصله یه حالت تدافعی به خودش گرفت که انی متوجه شد و دستاشو به حالت تسلیم آورد بالا.

"نمیخواستم چیز الکی بگم، شرمنده. فقط حس کردم مجنونش شدی، همین. تو افسرده‌ای، عصبانی و غمگینی... اون بهت آسیب زد و تو ازش متنفری اما نمیتونی احساساتت بهش رو از بین ببری. منم توی همچین موقعیت گوهی بودم. عجیب نیست که همچین حسی داری. طبیعیه."

خب حالا قرار بود چی جوابشو بده؟ نمی‌خواست باور کنه حق با اون یا هرچیز دیگه‌ایه اما صدایی تو مغزش بهش می‌گفت انی همین الانشم جواب رو می‌دونه. به هرحال هنوزم اون حالت تدافعیش رو حفظ کرده بود.

"من-... اما این کصشر نمیتونه درست باشه... من هوملندرم، من مثل دخترای دبیرستانی مجنون نیستم!" جان خندید و با حالت عصبی پشت گردنش رو خاروند. حس می‌کرد بیشتر از اونچه که باید، تو معرض دید بوده.

"تو هوملندری، باشه، اما فقط تو موقعیت مناسبش. فعلا کسی هستی که توسط یکی که بهش اعتماد داشتی و برات اهمیت داره، آسیب دیدی. اینا دوتا چیزین که نمیتونی همزمان با هم باشی."

"استارلایت، من قهرمان شماره یک آمریکام نه یه شخص عادی. نمیخوام جزئی از زندگی عادی با شکست عشقی و احساسات و همچین گوهی باشم"

"اما مگه این خوشحالت نمیکنه؟ تو خوشحالی که چیزی جز قهرمان شماره یک آمریکا نیستی؟"

جواب این سوال آسون بود. می‌دونست نمیتونه انی رو گول بزنه. دختر بلوند همین الانم جواب سوالشو می‌دونست. تنها دلیلی که اینو پرسیده بود این بود که می‌خواست جان این سوال رو از خودش بپرسه. زن جوون دقیقا می‌دونست چطور اینکارو انجام بده و این واقعا رو مخش بود.

"نه." جان آهی کشید، بیشتر از این توی نقشی که داشت بازی نکرد.

"اما وقتی کنار بوچر هستی خوشحالی، درست نمیگم؟" این یه سوال نبود، توضیح بود. انی می‌دونست بین اون دوتا چه خبره چون به اندازه کافی باهوش بود تا بفهمه.

به هرحال، این برای جان آسون نبود تا اینو قبول کنه؛ قبول کنه که تاحالا در این حد که تو بغل اون حرومزاده که قلبشو شکونده خوشحال نبوده و همچین حسی رو تجربه نکرده. حتی اگه اون، احساساتش رو توی سه ماه اخیر انقدر پیچیده کرده بود که الان از همین خجالت می‌کشید.

🖇🖤⛓

هنوز بگایی قبلی تموم نشده بود که دوباره بوی بگایی میاد🙂😂

آزمایشگاه...🚶🏽‍♀️

حتی اگه قوی‌ترین آدم دنیا هم باشی، بعضی موقع نیاز داری با یکی حرف بزنی🤌🏼

به ولله تک تک دیالوگای این فف درس زندگیه🥲😂

🙂🌟❓️

Behind The Mask (Homelander X Butcher)On viuen les histories. Descobreix ara