29

50 20 48
                                    

🖇🖤⛓
#BehindTheMask
𝐏𝐚𝐫𝐭: #29

وقتی ویلیام به چشمای آبی جان نگاه کرد برای لحظه‌ای انگار زمان ایستاد. توی همه این سال‌ها اون چشمای افراد زیادی رو دیده بود و چیزای زیادی از توشون خونده بود. نفرت، ترس، غم، درد... لیست طولانی بود و ادامه داشت.

فقط چند دیدار بود که باعث شد هرچی تو حافظه‌ش هست منفجر بشه:

شادیِ چشمای بکا تو روز عروسیشون و نگاه بی‌جونش وقتی داشت جونشو از دست می‌داد.

چشمای دوست داشتنیِ لنی وقتی که سعی می‌کرد برادر بزرگ‌ترشو آروم کنه و درد تو چشماش وقتی هرکسی جز اون ناامیدش می‌کرد.

چشم‌ها می‌تونستن همه‌چیز رو درباره شخصیتِ فرد بگن. عمیق‌ترین خواسته‌ها و احساساتْ می‌تونستن توی یک نگاه ترکیب بشن و ضربه محکمی بزنن.

ویلیام دستشو رو گونه جان کشید و بلافاصله روش خم شد. اونا نیازی به کلمات نداشتن چون توی این لحظه همدیگه رو خوب می‌فهمیدن. و توی همین لحظه بود که ویلیام فهمید به آرامش رسیده.

اون هیچوقت خودشو به خاطر کاری که با لنی کرده بود نمی‌بخشید اما یه راهی پیدا کرد تا باهاش کنار بیاد.

هیچوقت نمی‌تونست خودشو دوست داشته باشه اما یکیو برای دوست داشتن پیدا کرد.

هیچوقت نمی‌تونست مادرِ رایان رو برگردونه اما می‌تونست بهش یه پدر بده.

هیچوقت نمی‌تونست آزاد باشه اما دوستایی داشت که زندانشو قابل تحمل کرده بودن.

یهویی، وجودش پر از حسِ قدردانی شد. یکی مثل اون لیاقت کسی رو نداشت و با این‌حال بیشتر از چیزی که لیاقتش بود رو داشت.

به آرومی پیشونیشو به پیشونی بلوند چسپوند و جان چشماشو بست. به آرومی لبخند زد و انگشتشو روی استخون گونه امگا کشید که اونم شروع کرد به لبخند زدن.

شاید، فقط شاید، این شروعِ یه تغییر بود. شاید سرنوشتْ اونا رو مثل یه پازل دور هم جمع کرده بود تا همدیگه رو کامل کنن و یه تصویر رو شکل بدن. قلب هردوتاشون شکسته بود اما دو نیمه قلبشون یه قلب جدید ساخته بود.

یهو ویلیام به بغل دراز کشید و اونو رو خودش کشید. کاناپه به اندازه کافی بزرگ بود که هردوتاشون بتونن راحت روش دراز بکشن. شنل هوملندر رو جفتشون بود و بلوند سرشو رو سینه آلفا گذاشته بود که داشت موهاشو نوازش میکرد.

هردو مرد از نزدیکی به همدیگه لذت می‌بردن و گرمای ناشی از بدن همدیگه و حرکات آرومشون باعث می‌شد برای اولین بار بعد اینهمه مدت آروم بشن.

ویلیام قبول نمی‌کرد ولی واقعا دلتنگ شب‌هایی بود که توی بغل کسی می‌خوابید و جان هم به نظر می‌رسید تشنه‌ی لمس شدنه.

"اینطوری دراز کشیدن حس خوبی میده"
امگا به آرومی نفس کشید طوری که انگار می‌ترسید یهو همه‌چیز نابود بشه.

همه‌چیز انقدر آشنا بود که ویلیام فقط سرشو تکون داد و لبخند زد. تا یک ساعت پیش جان می‌خواست بکشش و حالا توی خونه جان، تو بغل همدیگه رو مبل دراز کشیده بودن. انقدر مسخره بود که باعث شد بریتانیایی پوزخند کمرنگی بزنه اما خب اونا همیشه همین بودن.

ویلیام پیشونی جان رو بوسید که اون فقط به آرومی لبخند زد و به آلفا نزدیک‌تر شد. بالاخره می‌تونست به این چیزا عادت کنه.

🖇🖤⛓

آرامشی که این پارت داره:)))❤️‍🩹✨️

طوری که همدیگه رو کامل کردن...😭

متاسفانه پارت بعدی هم اسمات نداریم😂
موندیم تو خماری🙄💔

مدرسه/دانشگاه هم که شروع شده...
خوش میگذره؟😔😂

☆↤⭐️

Behind The Mask (Homelander X Butcher)Where stories live. Discover now