32

53 20 66
                                    

🖇🖤⛓
#BehindTheMask
𝐏𝐚𝐫𝐭: #32

گند زد.

بدجور هم گند زد.

یه بار دیگه رید تو همه‌چی.

فحشی داد و از بطری آبجو که تو راه پمپ بنزین خریده بود نوشید. یه تیکه کاغذ سفید هم با دست دیگه‌ش گرفته بود. بارها کاغذ رو باز کرد و دوباره تا کرد و به بالکن خیره موند که انگار هر لحظه ممکنه باز بشه و یه نفر بیاد تو.

اما بوچر می‌دونست این اتفاق نمیفته.
نه بعد از کاری که انجام داده بود...

--چند ساعت قبل--

وقتی به جان گفت اون کلمات خاص وقتشونو می‌گیرن تا گفته بشن، فکر می‌کرد قراره مثل قبل ادامه بدن. متوجه شد امگا یکم وقت می‌خواد تا خودشو جمع و جور کنه. ویلیام حاضر بود هرچقدر اون نیاز داشت صبر کنه، می‌خواست به جان امنیتی که نیاز داره رو بده اما اون لعنتی واقعا گم و گور شد!

هیچ دلیل واضحی نبود که بگه چرا جان غیبش زده. بعد از اینکه کل شب رو با هم بودن، هوملندر اونو به آپارتمانش برگردوند. اصلا عجیب رفتار نمی‌کرد که نشون بده از دستش عصبانیه. جان حتی بهش نگفته بود بالای چشمت ابرو، پس اینم نمی‌تونست دلیل غیب شدنش باشه.

اینطوریام نبود که بریتانیایی بتونه پاشنه در خونه جان رو از جا در بیاره که بفهمه مشکل چیه. پس مجبور بود انقدری صبر کنه که اون دلش بسوزه و برگرده پیشش. اول فکر کرد سرش شلوغه یا همچین چیزی، اما بعد از چند روز براش روشن شد که اینطوری نیست.

این باعث یه سکوت دو هفته‌ای بین اونا شد. دو هفته تموم مجبور بود فقط بشینه و منتظر بمونه تا ببینه کی امگا میاد و بهش میگه چرا بدون اینکه چیزی بگه غیب شده. نه تماسی، نه پیامی... هیچی. انگار مرد اون دکمه اشتباهی رو زده بود که باعث شده بود باز تبدیل به همون احمق قدیمی بشه که همه ازش می‌ترسیدن.

هرچی بیشتر صبر می‌کرد، بیشتر می‌فهمید که جز یه کیسه بوکس چیز بیشتری برای بلوند نیست. یه اسکل که می‌تونست بیاد سراغش و تا وقتی نیاز داره پیشش چسناله کنه. حس یه دختر دبیرستانی رو داشت که خیلی ساده لوح بود تا بفهمه دارن از علاقه‌ش سوءاستفاده می‌کنن و در عوض برای یه چس توجهی که بهش می‌کردن انقدر قدردان می‌شد که انگار خیلی چیز باارزشیه.

جز اینکه جان اصلا توجهی بهش نمی‌کرد!

بدترین قسمت ماجرا این نبود که توی همچین وضعیت رقت انگیزی قرار داشت، نه، فقط حقیقت کوفتی این بود که اون آسیب دیده بود. ویلیام بوچر آسیب دیده بود.

اولش سعی کرد اینو انکار کنه، اما دروغگوی کثافتی مثل اون هم فقط تا یه حدی می‌تونست به خودش دروغ بگه که فعلا از اون حد گذشته بود.

این واقعیت که مقابل جان آسیب پذیر می‌شد و واقعا سعی می‌کرد بهش کمک کنه، طبیعتا براش اتفاق نیفتاده بود. اراده زیادی می‌خواست تا با کسی انقدر پیش بره، مخصوصا اینکه تهش طرف دور بندازتش.

خدایا، حتی انتظار نداشت که جان کل وقتش رو براش بذاره، نه، اونقدرام رقت انگیز نبود، اما واقعا لیاقت دیدنش رو هم نداشت؟

حس غریبی بود که به خاطر همچین چیزی آسیب ببینه. پس مثل هربار تمام احساساتش تبدیل به خشم شد. عصبانی بود از جان که اندازه چس بهش اهمیت نمیده و عصبانی از خودش که وقتی به اون می‌رسید انقدر کصخل میشد.

کنار اومدن با دروغ براش آسون‌تر از کنار اومدن با حقیقت بود پس یه بار دیگه پشت دیواری که از خشم ساخته بود پنهان شد.

چرا انقدر جان براش مهم بود؟ چرا انقدر براش مهم بود که بلوند دو هفته بدون اون حالش خوبه یا نه؟ قهرمان یه مرد بالغ بود که می‌تونست رو پای خودش بایسته. پس چرا وقتی کل شب رو نخوابیده بود، روزا با خوشحالی پسر طلایی آمریکا رو تو تلوزیون تماشا می‌کرد و حس می‌کرد یه خنجر تو سینه‌ش خورده؟

وقتی جان بدون هیچ هشداری اومد تو آپارتمانش و اون حتی نتونست یه کلمه حرف بزنه خیلی از خودش شرمنده شد. اون تو روبرو شدن با بلوند خیلی خوشحال‌تر از همیشه بود. همه‌چیز انقدر سریع اتفاق افتاده بود که نمی‌تونست جزئیات قضیه رو به یاد بیاره. می‌ترسید قهرمان پیشش احساس ناامنی کنه یا می‌ترسید از ضعفش سوءاستفاده کنه. ویلیام فقط یه گوشه قضیه بود و تصمیم گرفت قبل از جان یه فکری به حال خودشون کنه.

همیشه قبل از اینکه کسی بهش آسیب بزنه ول می‌کرد می‌رفت. همیشه اینکارو می‌کرد و اینبارم می‌خواست انجامش بده...

🖇🖤⛓

اینم از بگایی.🤭😂

فکر میکنین چرا جان غیب شده؟🌚

قلب بیلی شکسته. پس قلب منم شکست☺️💔

راستی Gen V دیدین؟
خیلی خفن بود😩❤️‍🔥

☆↤⭐️

Behind The Mask (Homelander X Butcher)Where stories live. Discover now