جونگکوک اخم وحشتناکی کرد و گفت:
_پس مدیر چرا تو رو دعوا کرده؟_یونجون اومد یهو. منو بلند کرد که ببره پیش مدیر. منم خجالت کشیدم که برم. ولی...وقتی برد، مدیر طرف اونا رو گرفت. گفت باید به حرفشون گوش میدادم و نباید اصلاً راجع به این موضوع حرف بزنم. یونجون باهاش دعوا کرد، ولی مدیر بیرونش کرد! بعد به من گفت تو هایبریدی و باید تحمل کنی این چیزا رو. منم...ترسیدم به تو بگم. گفتم...شاید تو هم همونا رو بگی.
_من هیچوقت قرار نیست چنین حرفای کصشعری به تو بزنم!
_من..فقط ترسیدم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
_نگو که تو هیچ کاری نکردی.با لب های آویزان گفت:
_نتونستم کاری کنم.پلک هاش رو برای حفظ آرامش روی هم فشرد.
_اسم هاشون رو میدونی؟_نه.
سر تکان داد.
_همینجا بمون تا من بیام. خب؟ نه اصلاً. بیا توی حیاط مدرسه وایسا. ممکنه یکم کارم طول بکشه.
بعد پیشانی تهیونگ رو بوسید و به سمت مدرسه رفت.***
به آرومی کنار تهیونگ نشست.
با ناراحتی به صورتش که زخمی شده بود نگاه کرد و بوسه ای روی زخمش گذاشت.
جعبه ی کمک های اولیه رو باز کرد و پمادی که از توش در آورده بود رو به آرومی روی صورت تهیونگ پخش کرد. همینطور که به دقت پماد رو پخش میکرد، گفت:
_تو نباید انقدر سکوت کنی تهیونگ.به آرومی نگاهش رو بالا آورد.
_منظورت چیه؟در پماد رو بست و دستش رو با دستمال پاک کرد.
_وقتی یکی بهت زورگویی میکنه نباید سکوت کنی. این اصلاً جلوه ی خوبی نداره عزیزم._ولی اگه جواب بدم، اونا اذیتم میکنن. مثلاً مثل امروز. منم زورم بهشون نمیرسه. پس چیزی نمیگم.
_نه. امروز هم جواب ندادی، ولی اونا چنین کاری کردن. مگه نه؟ بعضیا کلاً مریضن. اگه جواب ندی، بدتر میکنن. باید به بهترین شکل از خودت دفاع کنی. پس علاوه بر زورگویی هاشون، جواب کتک هاشون هم باید بدی!
دست تهیونگ رو توی دستش گرفت و روش بوسه ای گذاشت.
به آرومی دست تهیونگ رو مشت کرد و گفت:
_تو این مشتای خوشگل رو داری. نباید وایسی و فقط کتک بخوری!_ولی...من خجالت میکشم! که بخوام...جواب بدم.
_خجالت مجالت نداریم. اگه یکی اذیتت کرد فقط باید جوابشو بدی. نمیگم همیشه دعوا کن! راه حل های بهتری قطعاً هست. ولی بعضی وقتا لازمه. اگه دیدی با روش های دیگه حل نمیشه، باید مثل خودشون رفتار کنی. خب؟ همیشه هم به من بیا بگو. مثل امروز نباشه که خودم بفهمم. باشه بیبی؟
_تو دعوام نمیکنی. مگه نه؟
_هیچوقت. حتی اگه روزی مقصر تو باشی که هیچوقت نیستی، من قرار نیست دعوات کنم. تو فقط باید بیای بهم بگی.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
cat boy
Фанфикتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...
part12
Начните с самого начала