✨ part:6 ✨

Beginne am Anfang
                                        

با همون حالت شوکه سعی کرد عینکش رو از جیبش خارج کنه اما بخاطر لرزش دستش عینک سقوط کرد روی زمین و پشت بندش صدای دادهای بلندی تو اتاق پیچید.

فلیکس که شیرجه زده بود روی زمین تا دنبال عینکش بگرده بلافاصله با قرار گرفتن عینک روی صورتش با صحنه‌ای مواجه شد که باعث شد شوکه چند تا صدای ریز از خودش تولید کنه و همینطور دو پسر روی تخت که متقابلا داشتن شوکه نگاهش میکردن داد و بیداد کنن.

_من...م...من...باید برم...

فلیکس همون طور چهار دست و پا شروع کرد به فرار کردن و تو مسیر چندین بار محکم خورد به در و دیوار اما به محض رسیدن به در، برق روشن شد و در محکم به هم کوبیده شد و تو کسری از ثانیه یقه‌اش جمع شد و تقریبا به هوا پرواز کرد.

حالا دماغ به دماغ لی مینهویی بود که با نهایت خشونت نگاهش میکرد و نفس‌های سگیش رو تو صورتش وِل میکرد.

_مینهو؟ ولش کن...

_ولش کنم؟ شوخیت گرفته؟ همینم مونده یه چس ترم ازم اخاذی کنه...

_چیکار میخوای بکنی؟

_یه کاری که از امشب به بعد نتونه زبون باز کنه...

_بیخیال پسر...لیکس؟ لیکس به من نگاه کن...تو که قرار نیست به کسی چیزی بگی ها؟ ها؟!

فلیکس که فقط ترسیده و شوکه داشت نگاه جیسونگ میکرد تندتند به معنی نه سر تکون داد.

_دیدی؟ ولش کن داری خفه‌اش میکنی؟

مینهو با حرص لب‌هاش رو روی هم فشرد و با وحشی‌ترین حالت ممکن نگاهش کرد.

_فاک...

محکم زمزمه کرد و پسر کوچیک‌تر رو به عقب پرتاب کرد طوری که فلیکس روی زمین پهن شد اما بلافاصله از ترس خودش رو به عقب روی زمین کشید و تا جایی که کمرش به میله تخت برخورد کرد عقب عقب رفت.

_حالا چه غلطی کنیم؟

مینهو درحالی که از این سر اتاق به اون سرش می‌رفت غرلند کرد و یه نگاه حرصی دیگه بهش انداخت.

_انقدر حرف نزن بذار فکر کنم...

_اینهمه سال تونستیم از همه قایمش کنیم حالا باورم نمیشه قراره این فسقله چس ترم کارمونو تموم کنه...

_ببین لیکس...فلیکس...من...م...منو مینهو با همیم...حالا دیگه میدونی...دوست دارم به این فکر کنم که خیلی خوب با هم کنار میایم و تو به کسی چیزی نمیگی...

_به کسی چیزی نگه؟ شوخیت گرفته؟ نگاهشو نگا که پر از انزجاره؟! اون میگاد مارو...

_م...من...

با صدای زیر و شوکه‌ی فلیکس نگاه هر دو پسر فیکسش شد.

_من خودم گی‌ام...

✨Crisis of twenty years ✨Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt