-6-

469 126 94
                                    

(جونگهان)

با ورودمون به خونه رو به روی هم ایستادیم ،که وقتی متوجه شدم یکم از من قد بلندتره سرم رو با خجالت پایین انداختم، و اون به من نزدیکتر شد تا لپام رو مثل یه بچه محکم بکشه.

"تو چقدر بانمکی و اصلا شبیه سونگچول نیستی. واقعا پسر عموشی؟"

با لبخند ملایمی سر تکون دادم که اون هم متقابلا لبخندی زدو گفت "اوه، باشه پس همراه بیا"

مچ دستم رو گرفت و من رو پشت سرش به داخل سالن کشوند ،همون لحظه متوجه حضور پیرزنی که روی مبل نشسته و در حال بافت چیزی شبیه به جوراب بود شدم.


یوآ با ملایمت من رو ،رو به روی پیرزن قرار داد تا با همون لحن و اشاره به من بگه: "مامان جون این جونگهانه، پسر عموی سونگچول "

"ااا سلام"

گفتم و بعد با احترام به سمت اون تعظیم کردم، تا با لبخند نگاهم بندازه و بگه: "خوش اومدی پسرم لطفا بشین"

به مبل روبروش اشاره کرد که یوآ سریع گفت

"اوه، ببخشید، مامان بزرگ، ولی اون می خواد با من در مورد یه چیز مهم صحبت کنه، بنابراین من اون رو به اتاقم می برم."

"باشه عزیزم، میتونی بری."
مادر بزرگش گفت و خیلی آروم به  بافندگیش ادامه داد.

یوآ نگاهش رو از مادر بزرگش گرفت و بعد  لبخندی که تحویلم داد گفت: "بیا بریم جونگهان"

.
.
.


"لطفا، خانم یوآ، فقط موافقت کنید. لطفاً، من از بچه مراقبت می کنم و شما مجبور نمی شید که مسئولیتش رو تحمل کنی"

همونطور که روی صندلی نشسته بودیم گفتم و امیدوار بودم قبول کنه ولی اون بعد مدتی لب زد:

"جونگهان عزیز، تو سونگچول رو اونطور که من می شناسم نمی شناسی، خب حالا بگو چرا می خوای بچه رو نگه دارم؟ سونگچول از تو خواسته؟ یا اینکه دلیل دیگه ای وجود داره؟"

به صندلی بیشتر تیکه دادم و با چشمای که پر از اشک شده بود رو به یوآ گفتم: "نه هیونگ هیچوقت به من چیزی نگفت.. من بودم که ازش خواستم و اون قبول کرد چون اون هم بچه رو میخواست ولی از واکنش پدر و مادرش وقتی میفهمند ترسیده بود"

با شنیدن این سرش رو پایین انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت:

"خب، اگر من بچه رو به تو بدم، چطور میخوای
مشکل بابای چول رو حل کنی؟ چی میخوای بهش بگی؟ "

DARL+ING♡Where stories live. Discover now