_بریم تصویه بعد بریم...

_کیف پولم همراهم نیست...برگشتیم خوابگاه پولشو برات میزنم...

_باشه...حالا بریم!

چان بهش توپید و جلوتر راه افتاد و بعد از پروسه‌ی طولانی پرداخت هزینه بالاخره از اورژانس خارج شدن و سمت ماشین که گوشه‌ی خیابون پارکش کرده بودن رفتن.

_ماشین تو بود؟!

_نه مال یکی از رفیقامه...

_کدوم رفیق؟! من که تا الان کسی رو دورت ندیدم؟

_چرا فکر کردی تو باید همه دوستامو بشناسی؟

_چون دارم بیشترین زمان رو باهات میگذرونم؟!

چان تک خندی زد و سمت پسر کوچیک‌تر که عقب‌تر ازش داشت میومد برگشت و نیم نگاهی بهش انداخت.

باورش نمیشد! ولی این چند روزه که لی ازش فاصله گرفته بود بشدت حوصله‌اش سر رفته بود و حالش گرفته بود و خب این هم از نظرش بد بود هم خوب!

_پررو...

فلیکس که از فضولی داشت پاره میشد لب و لوچه‌ای آویزون کرد و بدون حرفی سوار آئودی مشکی رنگ شد و حالا که کمی حالش بهتر شده بود رو صندلی ریلکس کرد و مشغول فضولی شد.

چان هم در سکوت فقط از کارهاش لذت میبرد و شبیه پدری که کنار پسر بچه‌اشه کاری به کار فضولی کردناش نداشت.

فلیکس با کنجکاوی به همه‌ی سوراخ سونبه‌های ماشین سرک میکشید و تقریبا همه‌ی دکمه‌ها رو یکی یدونه انگشت کرده بود که بالاخره بیخیال دست کشید و با درد دوباره‌ای که تو شکمش پیچید عقب کشید و به صندلیش پشت داد.

_الان خیالت راحت شد؟

_نه...دلم درد اومد...میذاری بعدا پشت رول بشینم؟

_باید از دوستم اجازه بگیرم...

_چچ...ملت عجب دوستایی دارن...

با حسادت گفت و چشم‌هاش رو بست و نگاه چان برای لحظه‌ای روی صورت زردش افتاد و تا پسر کوچکتر چشم باز کرد روش رو برگردوند.

آب دهنی قورت داد و از کار خودش خنده‌اش گرفت.

چرا یه جوری شده بود؟

_داروهاتو بخوری تا فردا صبح اوکی میشی...

_مم...

فلیکس فقط آروم زمزمه کرد و چرخید و بهش پشت کرد و به بیرون خیره شد.

تا رسیدن به خوابگاه هیچی بینشون رد و بدل نشد چون فلیکس خوابش برده بود و چان هم که حوصله‌اش بدجوری سر رفته بود تخته گاز رفت تا زودتر برسن.

به محض رسیدن پسر کوچیک‌تر انگار آلارم بهش وصل شده باشه فوری از خواب پرید و با گیجی به اطراف نگاه انداخت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now