_فاک...این چی بود دیگه؟! یعنی مشکلی با گِی بودن من نداره؟! این خوبه یا بد؟!

همون طور که تو خود درگیری با خودش بود لیوان رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و بعد از گذاشتن نی تو دهنش چنان مکی بهش زد که نصف لیوان خالی شد.

همه چیز به نظر می‌رسید داره جالب میشه!

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

بعد از ملاقات سمی‌ای که با چان تو کافه داشت کلا فاز افسردگیِ همزمان با گیجی برداشته بود و نمیدونست دقیقا باید به چی فکر کنه!

با بی‌حوصلگی خیابون‌ها رو رد کرد و خودش رو به مغازه‌ی جلوی خوابگاه رسوند و چنگی به ساندویچ سرد ژامبون انداخت و بی‌توجه فوری حسابش کرد و همون طور که سمت خوابگاه می‌رفت مشغول گاز زدن بهش شد.

آهی از روی لذت و رسیدن غذا به بدنش کشید و حالا بیشتر حواسش رو به ساندویچ تو دستش داده بود و با تمرکز و گرسنگی بیشتر بهش گاز میزد.

با ورود به اتاق و دیدن مینهویی که مشغول بازی با گوشیش بود هر دو سلام کوچیکی به هم دادن و پسر بزرگ‌تر نگاه زیر چشمی‌ای به هم اتاقی لاغر و خسته‌اش انداخت.

سمت تختش راه افتاد و با پرتاب کردن وسایلش بالای تخت نگاه کوتاهی به جیسونگی انداخت که خواب بود و آخرین تیکه از ساندویچ رو فرو کرد تو دهنش و مثل همستری که لپ‌هاش پر بود سمت حمام راه افتاد تا فوری دوشی بگیره و یکم درس بخونه و بخوابه.

همون طور که فکر میکرد، حمام حلّال همه دردها و مشکلاتش بود و حالا که احساس بهتری داشت رفت بالای تختش و جزوه‌اش رو جلوش قرار داد و برای چند دقیقه متوالی مشغول خوندنش شد اما با یهویی پیچیدن دل و روده‌اش اخمی کرد و با ناله به سمت دستشویی حرکت کرد.

_ایی...این دیگه چیه؟!...

نفس عمیقی کشید و تا جایی که میتونست تو دستشویی موند و خودش رو تخلیه کرد اما به جای اینکه حالش بهتر بشه بدتر شد و فقط با قیافه زرد رنگ و حالت تهوع و دل پیچه‌ی شدید از دستشویی زد بیرون و مینهو و جیسونگی که حالا بیدار شده بود با تعجب خیره‌اش شدن.

_خوبی دردسر؟!

مینهو اول پرسید چون قیافه زرد رنگ و زیر چشم‌های گود افتاده‌ی پسر کوچیک‌تر و قطرات درخشان عرق روی صورت و گردنش چیزی نبودن که بخواد سر به سرش بذاره.

_ا...آره بابا...فک کنم بخاطر ساندویچ اسهال شدم...

دو پسر بزرگ‌تر که اصلا به نظر نمی‌رسید قانع شده باشن به هم خیره شدن و جیسونگ بلافاصله از جاش بلند شد و قبل از اینکه فلیکس دوباره بره سمت تخت بالایی متوقفش کرد و دستی به پشت گردنش کشید.

_داری میسوزی تو تب که...خیس عرقی...بیا بشین اینجا...

فلیکس که بعد از کلی زور زدن دیگه توانی نداشت فقط به همراه اجبار پسر بزرگ‌تر روی تخت اون نشست و به مینهویی که به سمتش میومد نگاه کرد.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now