با چنان سرعتی از دانشگاه زد بیرون و به سمت اتوبوسی که از شانس خوبش تازه وارد ایستگاه شده بود شیرجه زد که اگه این همه نیرو رو تو المپیک دو‌ و میدانی خرج میکرد الان قطعا مقام آور مملکتشون میشد.

با بسته شدن در نفس نفس زنان بالاخره به پشت سرش که دَروازه‌ی دانشگاه بود نگاهی انداخت و با مطمئن شدن از اینکه بنگ چانی دنبالش نیومده نفس راحتی کشید و خودش رو روی اولین صندلیِ خالی‌ای که پیدا کرد پخش کرد و مشغول ریکاوری شد.

_اااااا خداروشکر...

سرش رو به عقب هُل داد و آروم و با نفس نفس نالید و همین که سرش رو دوباره به حالت عادی برگردوند و چشم‌هاش رو باز کرد با شکم زن بارداری مواجه شد که با چشم‌های مظلوم از بالا داشت نگاهش میکرد.

چرا اونجوری نگاهش میکرد و شکم گنده‌اش رو یه جوری کرده بود تو دهنش که بخواد بهش ثابت کنه بارداره؟!

با تعجب به افراد اطرافش که همه با چشم‌های منتظری خیره‌اش بودن نگاه کرد و تازه دوزاریش افتاد که قضیه از چه قراره.

با لبخندِ معذبی از جاش بلند شد و به زن که با خوشحالی و چشم‌های براق نگاهش میکرد تعارف کرد که بشینه و زنِ کیوت هم بزور نشست و با خوشحالی نفس آسوده‌ای کشید.

بعد از نگاه آخری به زن لبخندی زد و یکم فاصله گرفت و از دستی گرفت و سر جاش محکم ایستاد تا با تکون‌های ماشین نیوفته.

همون طور که نگاهش به بیرون بود دوباره تو افکار مسموم خودش غرق شد.

"ضایع نبودم؟! چرا بنظر میاد که ضایع بودم؟! اَه کاش الکی خودمو میزدم به اون راه شاید اصلا نفهمیده بود چی گفتم...یعنی باز ریدم؟! خدایاااا دیگه مخم نمیکشههه...نه بابا از قیافه‌اش معلوم بود قشنگ فهمیده چی زر زدم...واسه همینم از اون نیشخندای منحرفانه‌اش میزد دیوث" 

اه کلافه‌ای کشید و با تکیه سرش به بازوش با لب‌های آویزون به بیرون خیره شد.

"حالا که تنها دوست دانشگامو از دست دادم باید چیکار کنم؟!"

برای بار هزارم آهی کشید و مظلوم و بدبخت همچنان خیره به بیرون موند و به سرنوشت تاریک و تنهاش فکر کرد.

این از آرمان‌های زندگی رویاییش نبود... 

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

با ورودش به کافه‌ی تاریک و به صدا در اومدن زنگوله‌ی بالای در نزدیک‌ترین گارسون کافه که میشناختش براش سر تکون داد و اون هم در جواب سری براش تکون داد و همون طور که نگاهش در جستجوی پسر کوچیک‌تر بود راه افتاد به سمت جای همیشگیش که از شانسش خالی هم بود و همون لحظه با خروج پسر کوچیک‌تر از آشپزخونه و روبرو شدن با هم، فلیکس هُل شده نزدیک بود سینی نوشیدنی‌های تو دستش رو بندازه که سریع خودش رو جمع و جور کرد و جلوی وقوع فاجعه رو گرفت.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now