_رسیدیم؟

_اره...

چان آروم گفت و از ماشین پیاده شد و از اون طرف هم فلیکس زد بیرون و با موهای ژولیده و چشم‌های پف کرده تو جاش وایساد و کش و قوسی به بدن دردناکش داد و عینکش رو به عقب روند.

_ممنون...

به چانی که داشت خیره خیره نگاهش میکرد گفت و وقتی اون راه افتاد پشت سرش حرکت کرد.

چان خیلی خودکار سمت اتاق فلیکس حرکت کرد و پسر کوچیک‌تر که هنوز هم گیج میزد بخاطر داروهایی که گرفته بود پشت سرش دنبالش میکرد.

_کلید...

چان گفت و منتظر موند و فلیکس با تعجب نگاهش کرد.

_کلید؟!

_بله کلید...کلید اتاقت...

_اهاااا کلید اتاقم...

با متوجه شدن منظور چان اخم‌های حاصل از گیجیش باز شد و با خنده دست کرد تو جیب شلوارش ولی وقتی چیزی گیرش نیومد دوباره اون اخم برگشت سرجاش و با استرس و عجله‌ای جفت جیب‌هاش رو گشت.

_اااااا...اصلا یادمون رفت کلیدو بگیریم کهههه! موندیم پشت در یعنی؟

_موندیم نه موندی...راه بیوفت...

چان با افسوس بهش توپید و مسیر رفته رو دوباره برگشت.

فلیکس با ابروهای بالا داده و لب‌های برعکس شده از تعجب به پشت پسر بزرگ‌تر که تو سالن داشت ازش دور میشد خیره شد و چند تا پلک خمار زد.

_واو؟! اولین باره که داره داوطلبانه منو راه میده تو خونه‌اش!

گیج گفت و با تلو تلو پشت سرش راه افتاد.

انگاری اثرات داروها تازه داشتن قوی‌تر خودشون رو نشون میدادن.

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

تو اتاق چان تنها نشسته بود و همون طور که بدبختانه از پنجره به آسمون سفید رنگ خیره بود به این فکر میکرد که تصمیمش راجع‌به ادامه زندگی چیه!

ناامید نفسی کشید و با صدای در که نشون از ورود پسر بزرگ‌تر بود فوری پتو رو کشید روی سرش و زیرش قایم شد.

چان اما بی‌توجه بهش بعد از تکخندی سمت تخت رفت و خودش رو انداخت روش.

_نمیخوای بری دانشگاه؟! میخوای همین ترم اولی اخراجت کنن؟!

_میرم...

در جواب چان با سرتقی غرید.

_امروز مینهو رو دیدم...خیلی دل تنگته بنده خدا...

با حرف چان خیلی آروم پتو رو از روی صورتش کنار داد و با صورت پوکری خیره‌ی پسر بزرگ‌تر شد که با مسخرگی داشت بهش می‌خندید.

_چجوریه که چسبیدی به منی که باید ازم قایم شی؟!

_برای مواجهه با سختی باید باهاش رو به رو بشی...

گفت و به زور از جاش بلند شد و سمت کیسه‌ی داروهاش رفت.

لعنت بهش که حتی دیشب گوشیش رو هم تو اتاق جا گذاشته بود و لعنت به اون مینهو و جیسونگ که تا آخر شب هم برنگشته بودن.

_مممم که اینطور...جالب بود...

چان همون طور که بهش خیره بود گفت و منتظر حرکت بعدی پسر کوچیک‌تر موند.

_ممنون بابت دیروز...و امیدوارم اون چیزا رو فراموش کنی...

فلیکسی که داشت پلیور چان رو به تن میکرد با ناامیدی گفت و بدون اینکه نگاه دیگه‌ای به چان بندازه فقط بی‌حس راهش رو کشید و به سمت در رفت و همزمان به صدای با نشاط پسر بزرگ‌تر که مسخره‌اش می‌کرد گوش داد.

_شوخی می‌کنی دیگه؟! اون خاطره جزو بهترین خاطرات زندگیمه...عمرا فراموشش کنم...راستش برنامه دارم وقتایی که ناراحتم برا خودم مرورش کنم ت...

با کوبیدن در پشت سرش دیگه صدای اون عوضی رو نشنید.

حالا فقط دلش میخواست بره تو اتاقش و تا آخر عمر بخوابه و بعدش در آرامش بمیره.

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

0-0

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now