خیره به پسر کنارش که همچنان با مظلومیت و مستعد مشغول تکون دادن پاهاش بود گفت.

_هیچی...یه پیرزن مسنِ منحرفِ جنایتکار به پستم خورده بود...

_پیرزن مسن دیگه چیه!

چان با خنده گفت و دستش رو لای موهای پسرک کرد و تند تند بهمشون ریخت.

_حالا این پیرزن مسن جنایتکار چیکارت کرد؟ چجوری به این نتیجه رسیدی که جنایتکاره اصلا بنده خدا...

چان همچنان با خنده حرف میزد و نمی‌تونست تکون خوردن بدنش از شدت خنده رو مهار کنه.

_بنظرم که بود...درواقع میخورد بهش که باشه...آخه یهو اومد ور در من نشست و از زندگیش گفت و هی اصرار که بیا بریم خونه من...

_احیانا نگفت تو خونه‌اش یه خرگوش داره که حرف میزنه؟

با شوخی چان و همچنان ریسه رفتنش پسر کوچیک‌تر پوکر خیره‌اش موند و حرفی نزد تا اینکه خود چان خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد با فشردن لب‌هاش به هم خنده‌اش رو کنترل کنه.

_تو پرونده‌هایی که میخونمو دیدم متوجه این شدم که نباید به غریبه‌ها اعتماد کرد...دیگه جزو با تجربه‌ها به حساب میام...

فلیکس با اعتماد به نفس گفت و از سکو پایین پرید و با جدیت همون طور که بخاطر نور مستقیم آفتاب اخم کرده بود مشغول پاک کردن پشت شلوارش شد.

_جدی؟

چان با بالا انداختن ابرو مثلا خیلی تحت تاثیر گفت و بدون حرکتی منتظر جواب پسر کوچیک‌تر شد.

_آره...هر کسی و در هر لحظه‌ای ممکنه طعمه‌ی جنایتکارا بشه...

_ااااا؟! جدا؟! پس نمی‌دونم دلیل اینهمه اعتمادت به من چیه ناموسا؟! منم کیس خوبیم واسه اینکه جنایتکار باشما؟! نظرت چیه از دوستی با من صرف نظر کنی و دیگه دوروبرم نپلکی...

چان با خباثت گفت و به قیافه فلیکسی که متعجب غرق فکر بود و حالا داشت بهش خیره خیره نگاه میکرد، خیره موند.

_این ایده احمقانه‌ست...مردوده...من بهت اعتمادی ندارم...تو هم هنوز یه کیس در حال بررسی هستی...زیاد دل خوش نکن...بهتره یه فکری هم به حال آبروی بر باد رفتم تو کلاس بکنی...

پسر کوچیک‌تر تند تند گفت و دست به سینه راهش رو کشید و رفت و نگاه پسر بزرگ‌تر همچنان روش موند.

نیشخندی زد و اون هم از سکو پایین پرید و مشغول تکوندن پشت لباسش شد.

_تو همین الانم بهم اعتماد کردی احمق کوچولو...

با خودش زمزمه کرد و پشت سرش راه افتاد.

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

درحالی که جزوه‌ی قطور تو دستش بود و همزمان با خوندن وز وز میکرد و خودش رو به عقب و جلو تکون میداد توی راه پله‌های خوابگاه نشسته بود و هر از چند گاهی با غصه سرش رو از جزوه خارج میکرد و یه ناله میکرد و دوباره مشغول خوندن میشد.

✨Crisis of twenty years ✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora