_این دیگه چه کوفتی بود؟! نکنه قاتلی چیزی بود؟! 

گفت و موقع حرکت اتوبوس دوباره خودش رو بالا کشید و نگاه آخری به پیرزن انداخت که با دیدنش تو لحظه آخر فوری با خوشحالی براش دست تکون داد.

تا وقتی که کاملا پیرزن از دیدرسش خارج شد نگاهش کرد و بعد شوکه به رو به رو برگشت.

_ولی گناه نداشت؟! بد که رفتار نکردم، کردم؟!

دوباره آهی کشید و دستی به پیشونیش و راحت‌تر روی صندلی لم داد.

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

همون طور که با استرس تند تند پاهاش رو تکون میداد به صفحه مشکی رنگ رو به روش خیره بود و گهگاهی هم بخاطر سر و صدای اطرافیان بهشون نگاه میکرد ولی سریع نگاهش رو برمیداشت و دوباره تو افکار از نظر خودش مهم غرق میشد.

با ورود چان به کلاس ذوق زده تو جاش پرید و براش دست تکون داد و پسر بزرگ‌تر هم بعد از چشم غره‌ای سمتش اومد.

با این کارش چند نفری شوکه سمت فلیکس چرخیدن و با تعجب چیزایی در گوش هم گفتن و پسر کوچیک‌تر فقط بی‌خبر از همه جا به لب و ابروش حالت خاصی داد و منتظر موند تا پسر بزرگ‌تر برسه پیشش.

_چیه؟ چته باز آمپر چسبوندی!

_یا کریستوفر نمیدونی امروز چیشد!!

_نمیدونم و نمیخوامم بدونم...

_اههه بس کن انقد نچسب نباش دیگه...بذار برات بگم، انقد تو خودم نگهش داشتم دارم خفه میشم...

_اینهمه آدم تو این کلاسه کوفتیه، من نمیدونم چرا جنابعالی باید میومدی بغل من! 

چان غر زد و چنگی به موهاش انداخت و به سطح میز خیره شد اما در کمال تعجب که بعد از زدن این حرف‌ها انتظار داشت پسر کوچیک‌تر ناراحت شه و تو این روزی که هیچ اعصاب نداشت دور و برش نپلکه دوباره به حرف اومد و همین باعث تشکیل شدن نیشخند شوکه‌ای روی لب‌هاش شد و با شوک سرش رو بلند کرد و به اون لب و دهن کوچولو که یسره ور میزد نگاه کرد.

کجای راه رو سر این نیمچه بچه اشتباه رفته بود که مثل بقیه عین سگ ازش نمیترسید؟!

_امروز یه پیرزنه تو ایستگاه...

_فلیکس...

_وایسا...تو ایستگاه گیرم آورد...

_فلیکس...

_هی میگفت بزور بیا خونم...

_لیکس...

_بذار بگم خب...بعد...

_لی فلیکسسس...

بالاخره با داد پسر بزرگ‌تر زبون پسرک تو دهنش خشک شد و شوکه به چانی که از عصبانیت تغییر رنگ داده بود و قرمز شده بود و نفس نفس میزد خیره موند.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now