تو این فاصله هم فلیکس فقط به تلاش‌هاش خندید.

_دیدی...خودتم دلت میخواست...

چان ولی حرفی نزد و سعی کرد پاهاش رو طوری حرکت بده که کمی خودش رو تاب بده.

_تابت بدم؟ 

چان فقط سرش رو به معنی نه تکون داد و با لبخند به رو به رو خیره موند.

_اگه سختته بیا بیرون...مجبور نیستی کار سخت بکنی...

_نه بابا...شوخی کردم...برای فعلا خوبه...بعدا میام ور دست خودت دیگه!

گفت و چان با تعجب اغراق آمیزی برگشت سمتش.

_کی گفته؟!

_خودم...

_خودتون خیلی بیجا کردین...من اعصاب بچه داری ندارم...

_مگه چشه؟! بچه داری خیلی هم عالیه...

فلیکس به طرز رو اعصابی جوابش رو داد و فقط باعث خنده‌ی جفتشون شد.

_فردا صبح کلاسی؟

بعد از سکوت طولانی‌ای چان خسته بالاخره به حرف اومد و نظر فلیکس رو جلب کرد.

_اهم...

_نمیخوای بیدار شی؟! قصد نداری بری؟! من خیلی خستمه...بریم که یکم خوابم داشته باشیم...

_بریم...

بعد از حرف چان فوری بلند شد و به پسر بزرگ‌تر هم کمک کرد به زور از تاب بلند شه و تو این حین که چان به غلط کردن افتاده بود حسابی بهش خندید.

_خیلی کیوتی خداییش...

با قهقهه گفت و پسر بزرگ‌تر فقط با اون چشم‌های عجیبش متعجب نگاهش کرد.

از نظرش کیوت بود؟! 

لبخند یه وری‌ای زد و بعد از خلاص شدن از تاب، تندی دستی تو موهای پسر کوچیک‌تر کرد و محکم بهمشون زد.

_نه بیشتر از تو...

گفت و جلوتر راه افتاد و فلیکس شوکه فقط به پشتش که ازش دور میشد خیره موند.

با لبخند خجلی دستی به موهاش کشید و برای ثانیه‌ای تو افکار مسموم و منحرفانه‌اش غرق شد ولی با صدا شدنش توسط پسر بزرگ‌تر تند تند سرش رو تکون داد و با دو دنبالش رفت و خودش رو بهش رسوند.

اوکی...

نباید به مغز خاک بر سرش چراغ سبز نشون میداد چون فوری ریده میشد تو زندگیش...

"لی فلیکس جو زده نشو و آرامش خودت رو حفظ کن و به دوستی معصومانه‌ات ادامه بده و به هیچ وجه گند نزن...اوکی؟" 

تو سرش به خودش توپید و باقی مسیر رو بدون حرفی تا خوابگاه طی کردن.

 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

"اون‌ها شروع کردن به بدترین شکل ممکن شکنجه کردن دو پسر بچه...شروع کردن به افراطی غذا دادن بهشون و بعد از اینکه بچه‌ها چاق شدن از گوشتشون تغذیه می‌کردن..."

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now