•_سی و هشت...

39 12 12
                                    

بعد از خوردن آخرین صبحونه توی هتلِ دِنیلی،جونگین و کیونگسو رفتن تا برای آخرین بار توی خیابونای دنیز بچرخن دست تو دست همدیگه راه میرفتن و به صدای همهمه شهر گوش میدادن کیونگسو واقعا دلش برای ونیز تنگ میشد اون بهترین خاطرات زندگیش اینجا گزرونده بود.

"کیونگسو:پوفف..من دلم نمیخواد از اینجا برم..!

"جونگین:میدونم منم دلم میخواد همینجا بمونم..

ولی دلیل موندن جونگین با کیونگسو فرق می‌کرد فکر رو در رو شدن با پدرش،اونُ به حدی وحشتزده کرده بود که اون فکر میکرد تا حالا هیچوقت تو زندگیش انقدر نترسیده بود.

با فکر کردن به اون احساسات دست کیونگسو رو ناخودآگاه محکمتر فشار داد و باعث شد کیونگسو سرش بالا بیاره اون میدونست که جونگین فقط وقتایی که عمیقا غرق در افکارش بود یا حس مالکیت بهش دست می‌داد اینجوری میشد ابروهاش تو هم پیچیده بود و فکش منقبض شده بود تو نگاهش میتونست ترسُ ببینه کیونگسو میدونست که این به چیز خوبی ختم نمیشه اون باید جونگین از افکارش بیرون میکشید.

جونگین آرزو میکرد که کاش حرفای پدرش از ذهنش پاک بشن مخصوصا که امروز آخرین روز موندنشون تو ونیز بود اون میخواست کنار کیونگسو لذت ببره و اجازه نده اون چیزی بفهمه ولی اون نمیدونست که کیونگسو،چند شب پیش تمام مکالمه ش با پدرش شنیده بود.

"فلشبک

"جونگین:کیونگسو تو بخواب من بر میگردم..(گفت و کیونگسو سرتکون داد.)

جونگین وارد حموم شد و در پشت سرش قفل کرد.

کیونگسو عاحی کشید این برای جونگین یک کار خصوصی بود و مسلما اون نمیخواست کیونگسو بفهمه که اون داره با چه کسی صحبت میکنه کسی مثل پدرش..

ناگهان کنجکاوی بهش غلبه کرد و خواست مکالمه بین جونگین و پدرشُ واضح تر بشنوه خیلی آروم جوری که صدا به گوش جونگین نرسه از تخت اومد پایین و گوشش به در حموم چسبوند.

"جونگین:ب..بله؟

صدای جونگین که از ترس و وحشت پر شده بود رو شنید.

اون دلش می‌خواست بره تو حموم گوشی جونگین ازش بگیره و بندازتش دور تا جونگین مجبور نباشه این مکالمه عذاب آور با پدرش داشته باشه.

بعد از اینکه جونگین جواب داد هیچ صدای دیگه ای نیومد گوشی هم روی بلندگو نبود کیونگسو نمیتونست چیزی از حرفای پدر جونگین بشنوه ولی تنها کلمات مبهمی که شنیده بود اینا بودن ونیز..اون پسره..

"جونگین:این به شما چه ربطی داره؟

لحنش جوری بود که انگار سعی داشت احساسات واقعیش پنهون کنه و خودش خونسرد نشون بده.

دوباره کلمه های دیگه ای شنید.

"خسته شدم...تو هیچوقت اینجوری نبودی..!

I .still. love. you(kaisoo_translation)Where stories live. Discover now