•_شش....

206 51 2
                                    

"Kyung pov"

چشامو به آرومی باز کردم اجازه دادم تا به نور خورشید عادت کنن حس کردم گلوم زخم شده و چشام،کمی میسوخت...که احتمالا،بخاطر گریه ها و دادهایی بود که دیشب کشیده بودم نگاهی به اطرافم انداختم و فهمیدم که هنوز تو خونه ی اون حرومزادم...دیگه باید از اینجا برم چون مدت زیادی بود که اینجا بودم...به محض اینکه اومد از روی کاناپه بلند بشم،متوجه حس گرمایی شدم که دستمو در بر گرفته بود..
به پایین نگاه کردم و با مرد برنز ای که غرق خواب بود رو به رو شدم..خواستم جیغ بکشم ولی با دستم دهنمو پوشوندم...اون اینجا چکار میکرد...؟چرا تو تخت خودش نبود..؟
نگاهی به دستش که دستمو گرفته بود انداختم
چرا دست من گرفته...؟

ایششش...دستمو با شدت از دستش بیرون کشیدم بدون در نظر گرفتن اینکه اون هنوز خوابیده باورم نمیشد که این حرومزاده...کل شب دستمو نگهداشته باشه...

عاححح..حال بهم زنن....ولی دستش گرم بود و دستامون کنار هم ترکیب خوبی به نظر میرسید...لبخندی زدم...وات د فاکککککک...!!
چی دارم میگممم...؟سرمو تکون دادم تا از شر افکار مزاحمم راحت بشم...

از روی کاناپه بلند شدم به آرومی حرکت کردم سعی کردم مردی که پشت من خوابیده بود رو بیدار نکنم...هنوز اسمش یادم نیومده بود..
راستش این یکم،اذیتم میکرد با اینکه خیلی ازش متنفر بودم،ولی نمیتونستم بدون تشکر اینجا رو ترک کنم بعد از اون کاری که برام کرد.

تحسین کنان داخل خونه راه رفتم...
واحد واقعا زیبایی بود.یک تلوزیون تمام صفحه،اون میز شیشه ایی قهوه خوری که وسط پذیرایی قرار داشت..گوشه ها،جزیره،و زمین آشپزخونه که از سنگ مرمر ساخته شده بود.

پنجره ی واحد،به صورت در شیشه ای بزرگ بود که به بالکن راه داشت به سمت هال رفتم یک در بزرگ رو باز کردم که یک تخت کینگ سایز وسط اتاق بود با رو تختی های سفیدی که تشک رو میپوشوندن...گوشه اتاق یک کشوی چوبی بود و در های بزرگی انتهای اتاق وجود داشت.که احتمالا جای لباس عوض کردن بود.

از اتاق خواب خارج شدم در رو آروم پشت سرم بستم به کشف کردن ادامه دادم تا اینکه،با در دیگه ای که انتهای راهرو بود مواجه شدم...
یک اتاق مطالعه...میدونین چیه..؟فکر کنم از همون اول باید مستقیم میومدم همینجا به جای اینکه توی ده دقیقه کل این خونه رو زیر و رو کنم..به سمت میز چوبی که روش کلی کاغذ چسبید شده بود حرکت کردم..اون احتمالا آدم پر مشغله ای بود...وایسا ببینم...من برای چی اومدم اینجا..!؟چند دقیقه ای اونجا وایستادم به محض اینکه یادم اومد،دستامو بهم کوبیدم..
در واقع من دنبال یک کاغذ بودم تا یادداشتی به جا بزارم چون قرار نبود موقعی که اون بیدار میشه اینجا باشم و چه برسه به اینکه بخوام رو در رو ازش تشکر کنم و از خودم یک احمق تمام معنا بسازم...اونم مقابل یک مرد پولدار...نه...این نشدنیه...پس میزارمش کنار...

I .still. love. you(kaisoo_translation)Where stories live. Discover now