•_چهار..

216 57 8
                                    

به دوییدن ادامه دادم..
نمیدونستم تا کجا..
فقط میخواستم بدوعم...
گریه هام،دیدم تار کرده بودن...
درد توی پاهام،التماسم میکردن..،
که وایستم و نفس بکشم...
من....ناراحت.....نهههه..،غمگین....نهههه...،
عصبی بودم..اون حرومزاده به من سیلی زد و تحقیرم کرد..قبول دارم،که من یک آدم فقیرم و اینو میدونم..که توسط آدمای زیادی به سخره گرفته میشم...ولی،اینکه کسی حقیقت رو درست،تو روت بگه،واقعا دردناکه..
میدونید بدترین بخشش کجاست..؟

اینکه،هر چقدرم دلم میخواست اون حرومزاده رو بزنم لت و پارش کنم..نمیتونستم منکر این بشم که حق با اون نیست..

من تو زندگی هیچی نیستم..چیزی،جز یک دوست و یک اتاق بهم ریخته و یک شغل ناچیز ندارم...من یک آدم بی ارزشم...،

درد زیادی که توی قفسه سینم و پاهام حس میکردم بالاخره متوقفم کرد روی زمین نشستم
پاهامو به سمت شکمم جمع کردم..جای رد سیلیش هنوز قرمز بود..نمیتونستم بیشتر از این اشکامو نگهدارم پس اجازه دادم که مثل آبشار از گونه هام جاری بشن..

بی ارزش..،بی لیاقت..،بی فایده..،رقت انگیز..،نفرت آور کلماتی که،پشت سر هم تو ذهنم تکرار میشدن..به آسمون نگاه کردم....

مامان..بابا....چرا منو اینجا ول کردینن...؟
من واقعا بی ارزشم..؟
چطور تونستین منو تو این دنیای کثیف تنها بزارید...؟
دیگه دوستم ندارید...؟

شاید در نظرتون دیونه باشم..،ولی ذره ای برام مهم نیست..من فقط خانوادم میخوام...اگر اونا زنده بودن..بازم تو این وضع میبودم؟
اگه اونا رو از دست نداده بودم..،
زندگیم این جوری میموند؟
شاید،تا الان فارغ التحصیل شده بودم..،
شایدم ازدواج کرده بودم و خانواده خودمو داشتم..به آسمون صافی که نشونه ای از ابر توش نبود نگاه کردم...
مامان...بابا...اشکالی نداره اگه بهتون ملحق بشم..؟؟

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

"Beck pov"

کیونگسوووو....
دو کیونگسوووو..

هیچ جا...،هیچ جا نیست...
نباید میزاشتم بره..اون حتی خونه هم نرفته بود
و حالا،نمیدونم کجا باید دنبالش بگردم..
در حالی که تو اتاق کارکنا بودم...
صدایی شکسته شدن چیزی با فریاد رو شنیدم..

"رئیس:اون عوضییی کجاستتت؟؟"

سعی کردم به آرومی از اونجا فاصله بگیرم و جیم بشم که صداشو شنیدم...

" بیون بکهیوننننننن....."

خب حداقل تمام تلاشمو کردم..،چشامو بستم قبل از چرخیدن به سمتش نفس عمیقی کشیدم
و با صورتش،که درست مثل یک گوجه قرمز شده بود مواجه شدم...

"بک:بله قربان...(سعی کردم بدون کوچکترین لکنتی جواب
اه)"

"اون پسرعوضییی.... دوکیونگسوووو...کجاستتت؟
همین الان بهش زنگ بزن و بگو هر گوری که هست...کونش تکون بده و بیاد اینجا..."

I .still. love. you(kaisoo_translation)Where stories live. Discover now