_دهنی میخوری؟!

+معلومه که میخورم...مشکلش چیه؟!

_مشکلی ندارم، گفتم شاید دوست نداشته باشی...

+اگه دوست نداشتم که خودم پیشنهادشو نمی‌دادم...در ضمن میگن دهنی خوردن خیلی خوبه چون باعث میشه یسری میکروبای جدید وارد بدنت بشه و این برای بدن مفیده چون باهاشون مبارزه میکنه...

_اوع که اینطور...

+مسخره میکنی؟! من کاملا جدی بودم...واقعیه...برو سرچ کن...

_میدونم بابا سخت نگیر...من کلا آدمیم که آسون میخندم...به دل نگیر...

+خودم فهمید...معلومه...یکم شیرین میزنی...

فلیکس گفت و لیس بزرگی به بستنی تو دستش زد و همزمان چشم‌های چان از حرفش گشاد شد.

_واقعا خیلی رو داری‌...

+خواهش می‌کنم...

بی‌حواس همون‌طور که سعی داشت جلوی ریخته شدن بستنی آب شده رو بگیره گفت و زبونش رو به ته نون بستنی قیفی چسبوند و نگاه چان هم رو همون نقطه زوم شد.

با گیجی آب دهنی قورت داد و فوری نگاهش رو از پسر کوچیک‌تر برداشت و با لبخند خجلی دستی به پس گردنش کشید.

+خوبی؟! 

فلیکس که دیگه داشت ته مونده‌ی نون بستنی رو میخورد با تعجب پرسید و چان عصبی دوباره نگاهش رو ازش برداشت.

یعنی چی که از بین تمام آدمای دنیا باید این فلیکس لعنتی گیرش میومد که دست بر قضا سیگنالای گی بودن رو از خودش ساطع میکرد؟!

واقعا که میگن دنیا خیلی کوچیکه عین واقعیته...

یعنی واقعا همه‌ی این اتفاقات و احساسات تو یه روز داشت به سمتش هجوم میاورد؟!

_بسته دیگه...الان انگشتاتم بی‌حواس میخوری‌...

+حواسم هست بابابزرگ...به من چیکار داری؟! اونورو نگا کن...

پسر کوچیک‌تر هم به اعتراض، بلند اعلام کرد و چان فقط عاقل اندر سفیه ازش رو برگردوند.

_تو واسه من نگرفته بودیش در هر حال...

با صدای چان متعجب دست از لیسیدن انگشتاش برداشت و با سوظن نگاهش کرد.

+چی؟!

_بستنی رو...هر دو شو واسه خودت گرفته بودی...

+نخیرم...تو خواستی بندازیش من فقط جلوی هدر رفتنشو گرفتم...

_معلوم بود...

چان راضی از اینکه تونسته بود حواس خودش رو پرت کنه با دیوثیت گفت و حرص پسر کوچیک‌تر رو درآورد.

+بیا برگردیم واست یدونه بگیرم گدا...منه بدبخت همیشه تا میام ثواب کنم کباب میشم...بیا ببینم...

دست چان رو با حرص گرفت و به عقب کشیدش اما چان مقاومت کرد و با خنده به غلط کردن افتاد.

_اوکی بابا...حالا چرا ترش می‌کنی...شوخی کردم...

+حواست باشه دوباره از این شوخیا نکنی...

اعلام کرد و با قدم‌های سریعی دوباره ازش جلو افتاد.

چان بعد از نگاهی به پشت سرِ پسر کوچیک‌تر، دستش رو بالا آورد و قسمت نوچ شده‌ی کف دستش رو به دهنش نزدیک کرد و مکیدش.

_خوش‌مزه بود...

تکخند دیوثی زد و پشت سرش راه افتاد.

اوکی...

امشب، شب جالبی بود... 

از حق نگذریم بهش خوش گذشته بود ولی خودش می‌دونست که آدمی به سبک فلیکس می‌تونه خیلی آزاردهنده باشه و بعدا قرار بود حسابی بخاطر خیلی جاها کوتاه اومدنش پشیمون بشه، ولی چه میشه کرد که مردِ امتحان کردن چیزای جدید بود و حاضر بود ضررشون رو هم بپذیره!!

 
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

این هم از قسمت دوم!

نظر نمیدین؟

حرفی چیزی؟

خاطره‌ای؟!

بچه ها این داستان دو ورژن‌‌‎‍ه اگه مشکلی داشت بهم بگید زودی ادیت کنم.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now