_کلا کار کردن همزمان با درس خیلی سخته...اگه بابات خرجتو میده بیخیالش شو...
+نخیرم...دوست دارم رو پای خودم وایسم...
_اوکی...خود دانی...
+خانواده تو چی؟! حمایتت نمیکنن؟!
_چرا...میکردن...ولی من خودم ازشون جدا شدم...
+چرا اونوقت؟! بعد میای منو نصیحت میکنی؟!
_به دلایلی...منم دیگه نصیحتت نمیکنم...دوست داری برو کار کن به من چه اصلا...
بیخیال گفت و دست به جیب ازش جلو زد و سمت دکهای که برخلاف جسهاش نور زیادی به اطراف میداد رفت.
فلیکس چند لحظه ایستاد و به پشتش خیره شد و بعدش بلافاصله شونهای بالا انداخت و پشت سرش راه افتاد.
+بستنی بخوریم؟!
وقتی رسید بهش با ذوق گفت و پسر بزرگتر ابرویی براش بالا انداخت.
_جا داری؟!
+معلومه که جا دارم...تازه شیرینی بعد از غذا باعث هضم راحتش میشه...
_خودتو گول نزن...من نمیخورم...
+معلومه که میخوری...
با زور نظرش رو بهش غالب کرد و سمت مردی که منتظر نگاهشون میکرد رفت.
+دو تا بستنی شکلاتی بی زحمت...
مرد بدون حرفی تند تند مشغول کار شد و چان آروم کنار فلیکس قرار گرفت و خیرهی صورت خوشحالش شد.
_انقدر بستنی دوست داری؟!
+خیلی...
پسر کوچیکتر بی حواس تایید کرد و باعث خندهی صد بارهی چان شد.
_جالبه...
آروم زمزمه کرد و مشغول زیر چشمی دید زدنش شد.
تا آماده شدن بستنیها پسر کوچیکتر روی پاهاش بند نبود و یسره تلو تلو خورد و پسر بزرگتر رو سرگرم کرد.
با رسیدن بستنیها به دستشون، فلیکس بی معطلی شروع به لیسیدنش کرد و چان هم گهگاهی بین دید زدن پسر بیحواس از بستنیش میخورد و لحظهای متوجه بستنی تو دستش شده بود که فلیکس با چشمهای درشت و پاپی شکلی خیرهاش شد.
یعنی زیادی ضایع نگاهش کرده بود که داشت اینجوری خیره خیره نگاهش میکرد؟!
+بستنیتو بخور دیگه...
بی صبر اعلام کرد و چان هم که دوزاریش افتاده بود تکخندی زد و نگاهش رو به بستنی که در حال آب شدن بود داد.
_من زیاد دوسش ندارم...میخوریش یا بندازمش؟!
+مگه مغز خر خوردی که میخوای بندازیش؟! کلی پول پاش دادیم...بده من ببینم...
YOU ARE READING
✨Crisis of twenty years ✨
Fanfiction𓍯 #Crisis_of_twenty_years ─Couples: #Chanlix, #MinSung ─Genres: Comedy, Dram, Slice of life, Smut ─Author: #Boom 彡 @FanFiction_Land ִֶָ 𓂃 دورانی پر از شور و هیجان و رویا همراه با چاشنیِ طنزی تلخ... بخشی از زندگی که بعد از گذر ازش همیشه شبیه یک ر...
✨ part:2 ✨
Start from the beginning
