گلوله‌ی بیست‌وپنجم. ۴۷

Start from the beginning
                                    

لبخند روی صورت بکهیون پررنگ‌تر شد و به این فکرکرد که چقدر شنیدن جمله‌ی "مال منی"، همیشه از چانیول شیرین بوده و از باقی آدم‌ها ترسناک.

-پس که اینطور...نه هیولای قلعه خیلی غمگینه. دیگه هیولا هم نیست فکرکنم. یه پیرمرد تنهاست که دلم نمیاد ولش کنم. این چندهفته‌ی گذشته دیدم که چقدر تغییر کرده. امروز قراره یه نفر بیاد برای مصاحبه، ببینم چجوریه. اگه خوب بود می‌گم بمونه پیشش.

-پس دیگه قراره از شغل پرستار بیون بودن استعفا بدی.

-زیادم شغل سختی نبود، بهش عادت داشتم.

-ولی خوشم نمیاد اونجا باشی.

-ولی من بیست‌وچندسال همینجا زندگی کردم.

-مادرت بود اون موقع‌ها.

با شنیدن کلمه‌ی "مادر"، هر دو نفر سکوت کردن. بکهیون سنگین‌شدن نفس‌های چانیول رو حس کرد و خودش هم چشم‌هاش به‌خاطرش غمگین شد. آه خسته‌ای کشید تا حرفی برای گفتن پیدا کنه و ذهنش رو از اون سمت دور کنه، اما انگار می‌ترسید باز نتونه از پسِ آرام‌کردن چانیول بربیاد.

-بعدشم تو چرا به من دستور میدی؟ یعنی چی خوشم نمیاد اونجا باشی؟
با لحنی شوخ، برای عوض‌کردن حرف به اولین چیزی که به ذهنش رسید چنگ زد و نفس‌های چانیول هم ذره‌ای منظم‌تر شد.

-همسرتم.

-همسر سابق!

-من هیچ‌وقت همسر سابقت نشدم عزیزم. روی برگه بود همه‌اش.

-به خودم هم اطلاع می‌دادی!

-زیاد لجبازی کنی خودم به جای هیولای قلعه میام میندازمت تو دیگ. پس زود برگرد خونه‌ات. حیف اون خونه‌ی کوچولوت نیست که ولش کردی همینجوری؟

-حالا چی شده که به خونه‌ی من علاقه‌مند شدی یهو؟
بکهیون با کنجکاوی پرسید. از روزی که به چانیول گفته بود که قراره برای مدتی پیش بیون بوگوم بمونه تا براش یه پرستار خوب پیدا کنه، مرد هرروز بهش زنگ می‌زد و ازش می‌پرسید که چرا سریع‌تر به خانه‌اش برنمی‌گرده.

-چون می‌تونم شبونه بهت سر بزنم. مجبوری در رو باز کنی چون همه‌ی همسایه‌ها به در واحدت دید دارن و اگه منو راه ندی، آبروت میره. خونه‌ات کوچیکه و فقط کافیه یکم تلاش کنم تا گیرت بندازم. دی‌زی هم اگه نباشه خیلی کارا می‌تونم باهات بکنم. فکرکنم بسه. نه؟

-بهتره از خیالاتت بیای بیرون. چون ممکنه هرلحظه اونجا رو تحویل بدم و بیام همین‌جا بمونم تا کارهای آخرم توی دانشگاه تموم شه.

-نظرت چیه شب بیای اینجا تا درباره‌‌اش حرف بزنیم؟

-جلسه‌ی فوری؟

-نه، قرار عاشقانه‌ی دوتایی.

-بچه‌امون چی؟

چانیول طوری با شنیدن "بچه‌امون" ذوق کرد، که حتی ذوقش توی صداش هم نمایان شد و جواب داد:
-قراره چانمی بیاد دنبالش برن دور دور.

Paralian.Where stories live. Discover now