+فاک یو مردیکه‌ی احمق...

فلیکس بعد از بسته شدن درآسانسور زیر لب زمزمه کرد و عصبی به سمت اتاق خودش پا تند کرد.

همون طور که مدام داشت از خودش درمورد پسر جدید و عجیبی که دیده بود سوال میپرسید و سرش رو برای خودش تکون می‌داد بدون توجه وارد سوییتشون شد و رندوم سمت تختش رفت و اصلا متوجه پسری که در کمینش نشسته بود نشد.

خواست کوله‌ی سنگینی که تمام روز دنبال خودش اینور اونور کشیده بود رو بندازه بالای تخت که با داد یهویی کسی از جا پرید و مستقیم از توهماتش پرتاب شد بیرون.

شوکه و نفس زنان چرخید و از پشت به تخت فلزی چسبید و با چشم‌های از حدقه در اومده به مینهوی عصبی‌ای خیره شد که شبیه گاو وحشی‌ای که انگار رنگ قرمز دیده بهش خیره بود و بلند نفس میزد.

+ه...هیونگ...نیم!

_تو؟...تو امروز رفتی ور دل بنگ چان نشستی؟ آدم قحطی بود که با اون رفیق شدی؟

مینهو عصبی در حالی که به موهاش چنگ مینداخت و از این سر اتاق تا اون سرش می‌رفت با خودش زمزمه کرد.

_فقط می‌خوام بدونم چرا؟ ناموسا چرا؟ چیزی بهت گفته؟ نکنه خبر داره تو توی اتاق مایی؟

مینهو آخرین سوالش رو درحالی پرسید که بشدت به پسر کوچیک‌تر نزدیک شد و تقریبا تو صورتش زمزمه کرد.

فلیکس که از این گیج‌تر و وحشت‌زده‌تر نمیشد تا خواست از خودش دفاع کنه با صدای در نگاه هر دو به جیسونگی افتاد که وارد شد و با دیدن اون دو تا ابروهاش بالا پرید.

=شما دو تا چتون شده؟ 

بیخیال مشغول درآوردن کفش‌هاش شد و تو این فاصله فلیکس به سرعت چنگی به پتوی روی تختش زد و فقط فشنگی از زیر دست مینهو در رفت و از کنار جیسونگِ شوکه هم رد شد و از اتاق زد بیرون.

جیسونگ شوکه برگشت سمت مینهو و سرش رو سوالی تکون داد.

=باهاش چیکار کردی مین؟ دیوونه شدی؟

_من دیوونه نیستم...اون چان لعنتی دیوونه‌ست میخواد منم دیوونه کنه...

=چان؟ چان چیشده؟

جیسونگ که حالا نزدیکش شده بود متعجب پرسید.

_با این فسقله طرح دوستی ریخته...

=عمرا...تو که میدونی اینجوری نیست...

_هست...کل امروز با هم بودن...این چان با اون قیافه مظلومش مطمئنم میخواد قهوه‌ایمون کنه...

=بیخودی توهم زدی...چان کاری به کارمون نداره...

_داره داره داره...کِی تو میخوای اینو بفهمی؟ مگه نمیدونی اون مارو مقصر میدونه؟

=مقصر چی دقیقا؟ مشکل اون با خانواده‌اش بخاطر ما نبود...مگه به خودت شک داری؟ ما که چیزی نگفتیم! فقط تو اون شب لعنتی اتفاقی هممون یه جا بودیم همین...حالا میشه بس کنی و بیشتر از این رو مخم نری؟

✨Crisis of twenty years ✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora