=چی میخواد بشه؟ هستیم دیگه!

_دیوونه‌ای؟ رابطه‌امون چی میشه پس؟ 

=مینهو؟! سر صبح عقلتو از دست دادی؟ این بچه به رابطه ما چیکار داره؟

_اگه بفهمه بعد بره به همه بگه چی؟

مینهو با لحن احمقانه‌ای گفت و جیسونگ پوکر خیره‌اش موند.

=نترس...نمی‌فهمه و نمیگه...درد تو یه چیز دیگه‌ست مفسد...

_خو...خو آره دیگه...این بیاد من چه کنم شبا؟

=شما از این به بعد میری رو تخت خودت میخوابی و بنده بالاخره میتونم بعد قرنی راحت بخوابم...

_یااااااااا...

جیسونگ ماهیتابه پر از نودل رو از روی گاز برداشت و سمت اتاق رفت و به داد و بیداد پسر کوچیک‌تر اهمیتی نداد.

_یااااااااا....

+اوکی...الان میرم تو و همه چیز خوب پیش میره...اصلا لازم نیست نگران باشی...

با لبخند پهنی به خودش گفت اما به محض باز کردن در اون لبخند احمقانه از روی صورتش پاک شد و با استرس به محیط پر از آدم روبروش خیره موند.

 چیزی که فکرش رو می‌کرد اتفاق افتاد و حتی یه نگاه هم سمتش برنگشت، چون بقیه جوری مشغول همدیگه بودن که اصلا زمان توجه به پسر کوچولوی بدبخت تازه وارد رو نداشتن!

چرا اینجوری به نظر می‌رسید که خیلی دیرتر از بقیه اومده دانشگاه و بقیه زیادی همدیگه رو میشناسن؟!

ناامیدانه لبخند ماسیده روی صورتش رو کم رنگ کرد و دوباره مشغول زمزمه کردن با خودش تو سرش شد.

"هیچی خوب پیش نمیره...خیلی لازمه نگران باشی..."

یعنی قرار بود دوباره مثل تمام این بیست سالی که براش گذشت برای بقیه نامرئی باشه و نقش یه روح رو براشون بازی کنه؟!

چرا انقدر زندگیش روتین و بدون هیجان بود؟!

لااقل یه دوست؟!

یه توجه؟!!

آهی کشید و همون طور سوسکی طور از کنار بقیه رد شد و از پله‌ها بالا رفت.

بالاخره که چی؟!

لااقل میتونست بعد از یه جا نشستن نظر یکی رو جلب کنه که! نه؟!

+اوکی...میگن تو اولین روز دانشگاه کنار همون کسی که بشینی و باهاش دوست شی مسیر زندگیت رو تعیین می‌کنه...درسته که تو مدرسه ریدی و کنار هیونجینِ یوبس نشستی و زندگیت تا ته قهوه‌ای شد ولی الان دیگه فرق داره...پس درست انتخاب کن و سمت قد بلندا نرو...قد کوتاها گزینه‌های درستین...

همون طور که مشغول دید زدنِ اطراف بود تو آخرین صف از صندلی‌ها یه جای خالی اون هم درست وسط دو تا پسر که یکیشون قد بلند و یکیشون قد کوتاه بود پیدا کرد که طور خاصی از هم دور بودن و هر دو بشدت عجیب میزدن.

✨Crisis of twenty years ✨Where stories live. Discover now