𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 26'

127 33 4
                                    

•جان•
چشمامو خوابالود باز کردم و با صورت ییبو مواجه شدم و لبخند پررنگی زدم. تهشم کار دستم داد طوری که نتونم ازش بگذرم.

بوسه ای به بینیش زدم و به آرومی تکونی خوردم و تو بغلم جا به جاش کردم و به پهلو دراز کشیدم و سرش روی دستم قرار گفت.
صداش زدم: "بو دی.."
بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم: "بوبو.."
بوسه ای به هردو چشمش زدم و گفتم: "وانگ ییبو بیدار شو.."
بوسه ای به لباش زدم و گفتم: "باید صدات بزنم توله شیرِ من که چشماتو باز کنی؟"

چشماشو به آرومی باز کرد و به چشمام خیره شد و لبخندی زد. ولی چرا لبخندش غمگین بود.؟
نکنه دوباره یاد پدرش افتاده.؟

فکرمو به زبون آوردم: "بو دی یاد پدرت افتادی که ناراحت شدی..؟"
ییبو فقط چشماشو به آرومی باز و بسته کرد و بعد از چند ثانیه گفت: "صبحت بخیر جان گا.."

چتری هاشو از پیشونیش کنار زدم و گفتم: "صبح توام بخیر بو دی"
ییبو: "ساعت چنده..؟"
به ساعت روی دیوار که ییبو بهش دید نداشت نگاه کردم ، ۱۰:۳۰ صبح بود.
بهش گفتم: "ساعت ۱۰:۳۰ ئه بو دی."
ییبو چشماش رو به سمت دیگه ای داد و گفت: "من تنها برم حموم یا...-"
نزاشتم حرفشو کامل کنه و گفتم: "با هم میریم."

ییبو لبخندی زد و از بغلم بیرون اومد. میخواس پتو رو کنار بزنه که یهو منصرف شد و همونطوری نشست.

خنده ی بی صدایی کردم. خجالت میکشید؟ یا درد داشت؟
منم سرجام نشستم و از پشت بغلش کردم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و فکمو رو شونه‌ش و توی گودی گردنش گذاشتم و با لحن شوخی گفتم: "بو دی ، دیگه از چی خجالت میکشی؟ خودت دیشب تحریکم کردی که منو میخوای"به نیم رخش خیره شدم.
نگاهش ناراحت بود. نکنه حرف من ناراحتش کرده؟

نگران محکم تر بغلش کردم و گفتم: "بو دی من خواستم باهات شوخی کنم چرا ناراحت شدی."
ییبو بهم تکیه زد و گفت: "جان گا خیلی دوستت دارم ، هر اتفاقی که بیوفته از علاقم بهت کم نمیشه و مطمئن باش تا همیشه عاشقت میمونم."
وانگ ییبو. تو چت شده؟چرا اینطوری حرف میزنی.؟ اون از دیشب اینم از امروز صبح.

ازش جدا شدم و به سمت خودم چرخوندمش و گفتم: "ییبو چرا این حرفا رو میزنی؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ چه اتفاقی افتاده؟ چیشده؟"
ییبو فقط لبخند دیگه ای به خاطر نگرانی جان زد و دوباره گفت: "فقط یه لحظه به اینکه دیگه پیشت نباشم فکر کردم و دلم گرفت ، دوستت دارم.."

یعنی الکی حساس شدم؟!
با تردید گفتم: "بو دی به این چیزا فک نکن ، منم دوستت دارم.."
از جام بلند شدم که ییبو چشماشو بست و فقط آروم گفت: "جان گا.."

خب من در برابر این پسر دیگه همون یه ذره حیارو هم قرار نیست داشته باشم.
از روی تخت بلندش ‌کردم که به سرعت چشماشو باز کرد و متعجب گفت: "گا خودم میتونم بلند شم ، من یه پسرم فراموش کردی؟ بزارم زمین!"

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now