𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 25'

136 35 3
                                    

راوی•
ییبو نمیدونست باید چطوری با جان بعد از یه هفته چطوری صحبت کنه. به این فکر میکرد که نکنه گوانگ یائو به جان راجب کاری که میخواست بکنه گفته باشه.

اون سعی میکرد به چیزی فکر نکنه و فقط اون دو روز رو با خاطرات خوب پر کنه تا زمانی که جان همه چیزو درست کنه. اون به جان اعتماد داشت و مطمئن بود حتی اگه بهش اعتماد نداشت هم بازم اینکارو انجام میداد.

براش مهم بود قراره چه اتفاقاتی براش بیوفته ولی مهم تر از جان نبود. ییبو احمق نبود ، فقط عاشق جان بود.

با صدای در از افکار لعنتیش فاصله گرفت و اجازه ی ورود داد. هاشوان بود.

هاشوان: "قربان ، آقای شیائو رو بیهوش آوردن ، منو ونهان گا اونو به اتاقشون بردیم."
ییبو با شنیدن "ونهان گا" از زبون هاشوان که با کسی صمیمی نمیشد ابروهاش بالا پرید.
ییبو: "باشه ممنون که اطلاع دادی ، فقط...."

هاشوان سوالی به ییبو نگاه میکرد که ییبو ادامه داد: "ونهان گا..؟"
هاشوان هول شده گفت: "خب ، خب تو این چند وقت صمیمی شدیم و خب ایشون گفتن که ونهان گا صداشون کنم."
ییبو مشکوک سری تکون داد. هاشوان خواست از اتاق خارج شه که ییبو دوباره صداش زد و گفت: "هاشوان ، جان که صدمه ای ندیده بود؟"
هاشوان: "نه قربان ، ایشون سالم بودن."

ییبو ممنونی گفت و هاشوان از اتاق خارج شد. ییبو دودل بود که از الان بره اتاق جان یا...
دوباره به یاد شرطش با گوانگ یائو افتاد و غمگین با زمزمه گفت: "هرچی بیشتر پیشش باشم بهتره."

از اتاقش خارج شد و به اتاق جان رفت.. درو باز کرد و به جانی که روی تخت دراز کشیده بود و چشماش بسته بود خیره شد.
به سمتش رفت و کنارش روی تخت دراز کشید و بهش خیره شد. واقعا یک هفته بود که اون رو ندیده بود؟ چطوری؟ صداهای عذاب آور توی ذهنش اینقدر مهم بودن که به کسی که عاشقشه بگه "ازت متنفرم"؟

دستشو سمت گونه ی جان برد و شروع به نوازش کرد.. زیر لب زمزمه کرد: "جان گا ، واسه هرچیزی که اتفاق افتاد و قراره بیوفته ازت معذرت میخوام.. "

نمیدونست چقدر گونه و موهای جان رو نوازش کرده بود و اون رو بوسیده بود. فقط میدونست قراره تا وقتی جان همه چیزو درست کنه خیلی خیلی دلتنگش بشه.

سوالش اینجا بود که چطوری دو نفر باهم به صورت مجازی دوستن یا رابطه دارن؟ اون الان که پیش عزیز ترین آدم زندگیش بود ولی بازم دلتنگش بود.

بوسه ای به شقیقه ی جان زد و ازش فاصله گرفت و دوباره به صورتش خیره شد. لرزش پلکای جان رو که دید سریع سر جاش نشست و دست جان رو توی دستاش گرفت.

جان چشماش رو باز کرد و گیج به ییبو نگاه کرد و زمزمه کرد: "بازم خوابی که تو این یه هفته دیدم ، این توهم حتی وقتی گروگان گرفته شدمم ولم نمیکنه؟" و دوباره چشماشو بست.

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now