𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 15'

155 47 4
                                    

•جان•
با یهو یخ زدن بدنم چشمام رو با درد و سرما باز کردم و تکون آرومی خوردم که همزمان با این شد که کمی خون بالا آوردم.
روم آب سرد ریخته بودن که به هوش بیام. آه این اصلا خوب نیست.
ولی حداقل تونستم از مرحله اول که کتک خوردن بود رد شم. مرحله بعدی چیه خدا داند!

اون دو نفر که کتکم زدن اونجا وایساده بودن و جین گوانگ یائو هم اون طرف و پوزخند بهم زل زده بود.

گوانگ یائو: "شیائو جان ، نمیخوای حرفی بزنی واقعا؟ دفعه دیگه چیز بیشتری از کتک در استقبالته.."

با فکر بهش لرزی کردم و همونطور ساکت و دراز کشیده رو زمین بهش نگاه کردم.
این باعث عصبی شدنش شد و با عصبانیت به سمتم برگشت و لگدی توی شکمم زد.
چون از قبل بدنم ضربه های دیگه ای خورده بود و درد میکرد نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آخی از دهنم خارج شد.
درد جسمم برام اهمیتی نداشت ولی تجدید خاطرات گذشته نمیزاشت مثل تمام این مدت حتی به ظاهر قوی باشم.

این لعنتی‌. گوانگ یائو همینطور با عصبانیت با پاهاش به جاهای مختلف بدنم ضربه میزد و میگفت: "حرف بزن لعنتی ، اعتراف کن که پلیسی"
با صدایی که گرفته بود و درنمیومد پاسخ دادم: "من پلیس نیستم.."

گوانگ یائو که خسته شده بود دوباره زدن من رو به اون دو نفر محول کرد. لعنت بهت گوانگ یائو. ایندفعه دیگه نمیتونستم جلوی گریم از درد رو بگیرم.
نمیتونستم باعث لو رفتن نقشه بشم. چرا کسیو نداشتم که تو این وضعیت نجاتم بده. حتی کسی که دوستش دارمم قرار نیست کمکم کنه. آخرش چی میشه...؟

چشمام مجددا از درد داشت بسته میشد که در با صدای بدی باز شد و کمی هوشیارم کرد. اون دو نفر دست از کار کشیدن و به سمت در برگشتن. نگاه گوانگ یائو هم به سمت در برگشت.

فردی که دم در بود با چند نفر پشت سرش به سرعت وارد اتاق شد. اون ییبو بود.
خدا واقعا این روزا زود حرفامو میشنید.
نپدرش بهش چی گفته بود که اون الان اینجاست.. لعنتی.. این گوانگ یائوی عوضی.

ییبو اخمی روی صورتش داشت که با دیدن من که به اون صورت که مطمئنا خیلی غم انگیز بود پررنگ تر شد و رو به جین گوانگ یائو که به نظر براش آشنا میومد گفت: "به چه حقی جانو گرفتی؟"

و با نهایت عصبانیتی که ازش سراغ داشتم بهش خیره شد. گوانگ یائو خنده ای کرد و گفت: "نباید اول سلام کنی وانگ ییبو؟"

ییبو: "فقط میخوام دهنتو ببندی ، من جانو با خودم میبرم و توام هیچکاری نمیتونی بکنی."
با قدم های بلند به سمت من اومد.
اون دو تا غول تشن میخواستن جلوشو بگیرن که اون افرادی که پشت سر جان بودن تفنگ رو به سمت اون دو نفر گرفتن.

ییبو با خیال راحت و با همون اخم که تضاد خنده داری با هودی تو تنش داشت و به سمت من اومد و کنارم روی زمین نشست و من اونموقع تونستم چشمای نگرانش رو به خوبی ببینم.

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now