𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 13'

139 46 1
                                    

•راوی•
هیچکس فکرش رو هم نمیکرد که ییبو پشت در وایساده باشه و همه چی رو شنیده باشه.
تا جایی که فهمیده بود پدرش با یه باندی که شدیدا پلیس دنبالشونه شریکه ، شیائو جان کسی که عاشقشه و فکر میکرده فقط یه خدمتکار و بادیگارد ساده اس یه مامور مخفی پلیسه ، پدرش به خاطر کمک به پلیس با اون باند شریک شده.

واقعا نمیدونست چطوری باید قضیه رو هضم کنه!
اسم اون فردو فهمیده بود. گوانگ یائو..
بعد از قطع شدن تلفن اون به سرعت به اتاق برگشته بود.

هیچ ایده ای نداشت باید الان چیکار کنه. به زودی برای چند روز توی خونه حبس میشد ، برای چند روز جان رو نمیدید و بدتر از همه چی جان به دست یه باند میوفتاد که میتونستن هر بلایی سرش بیارن.

اون هم صدای زنگ رو شنید. از پنجره جان رو که بین اون دو مرد بود دید ، سوار شدنش رو دید ، رفتنش رو دید ، چهره ی نگرانش رو دید.

ییبو ترسیده بود. اونقدر ترسیده بود به جانِش آسیبی برسه که اصلا به این فکر نمیکرد که جان و پدرش بهش دروغ گفتن. اون واقعا خیلی ترسیده بود.

ناگهان به یاد چیزی افتاد. ییبو بچه نبود که ترس ذهنشو طوری قفل کنه نتونه کاری کنه. یه آدم بالغ بود.
از پدرش که قطعا نمیتونست اطلاعاتی بگیره. برادر دوست قدیمی اون و یو بین ، جی لی ، یه پلیس بود. حداقل میتونست از اون کمک بخواد که گوانگ یائو دقیقا کیه.

به جی لی زنگ زد.. جی لی بعد دو بوق پاسخ داد: "سلاااام ییبووووو ، چطوری؟"
ییبو رگه هایی از ترس توی صداش بود گفت: "سلام لی ، به کمکت احتیاج دارم.."

جی لی بعد از شنیدن صدای ترسیده ییبو نگران شد و گفت: "ییبو چیشده چرا اینقدر ترسیدی؟!"
ییبو: "فقط بگو کمکم میکنی یا نه.."

جی لی: "معلومه که کمکت میکنم ، باید چیکار کنم؟" ییبو: "برادرت پلیس بود درسته؟"
جی لی: "آره درسته."
ییبو: "لی ازت خواهش میکنم شمارشو بده.."
جی لی: "آخه چرا چه اتفاقی افتاده که اینقدر هولی و میخوای با داداش من صحبت کنی؟"

ییبو خیلی مختصر گفت که میخواد اسم کامل یه آدمو بدونه و بدونه چه کسیه.
جی لی که نگران تر از قبل شده بود شماره ی برادرش رو برای ییبو فرستاد و تماس رو قطع کردن.

ییبو سعی کرد آروم باشه. با ترسیدن قرار نبود چیزی درست بشه. نفس عمیقی کشید و با برادر جی لی که الیته برادر ناتنیش بود تماس گرفت.

تماس که متصل شد صدای برادر جی لی توی تلفن پیچید که سلام کرده بود.
ییبو: "وانگ ییژو؟"
ییژو: "درست تماس گرفتید بفرمایید"
ییبو باز هم نفس عمیقی کشید و گفت: "من دوست جی لیم ، وانگ ییبو اگر یادتون باشه.."

لحن ییژو نرم شد و گفت: "اوووه ییبووو ، چقدر صدات تغییر کرده قبلا بچگونه تر بود"
خنده ای پشت بندش کرد که استرس ییبو برای صحبت باهاش ریخت و ادامه داد: "یه کمک ازتون میخواستم..."

ییژو: "چه کمکی؟در خدمتم."
ییبو: "خب راستش شما یه پلیسید ، میخواستم ازتون راجب فردی به اسم گوانگ یائو بپرسم.."
ییژو لحنش جدی شد و گفت: "برای چی میخوای راجب اون آدم بدونی؟"
ییبو: "خب راستش لازم دارم خواهش میکنم بهم بگید.."

ییژو نفس عمیقی کشید و جدی تر از قبل ادامه داد: "جین گوانگ یائو ، هر خلافی که بگی انجام داده از قاچاق اعضای بدن انسان و خود انسان تا مواد مخدر و آدم کشی و هرچیزی و فعلا هم پروندش چندین ساله در حال حل شدنه ، چرا میخوای راجب این آدم خطرناک بدونی؟"

ییبو که از حرفای ییژو عرق سردی روی کمرش نشسته بود و نمیدونست باید به ییژو بگه یا نه ، گفت: "شما کسی به اسم شیائو جان رو میشناسید؟"

ییبو درواقع با شَک اسم جان رو گفت. اون عاشق کسی شده بود که حتی نمیدونست اسمی که ازش میدونه اسم واقعیشه یا جعلی.

ییژو: "معلومه که میشناسمش ، اون یه پلیس موفقه و الگویی واسه کسایی که تازه وارد ادارات پلیس میشن و همینطور معاون رییس همون پرونده ای که راجب جین گوانگ یائوئه و همینطور یه آدم فوق العاده جدی ، وانگ ییبو داری مشکوک صحبت میکنی اسم این آدمارو از کجا میدونی..؟"

ییژو حق داشت ندونه چرا ییبو راجب جان میدونه. خیلی وقت بود به خونه ی آقای وانگ نرفته بود.
ییبو نمیدونست باید راجب همکاری پدرش و پلیس چیزی به ییژو بگه یا نه برای همین فقط گفت: "شیائو جان کسیه که دوسش دارم و فقط میخواستم راجب کاری که انجام میده خبر داشته باشم."

ییژو بعد شنیدن حرف ییبو با بهت زیادی گفت: "ییبو شوخی که نمیکنی؟" ییبو: "نه شوخی نمیکنم." ییژو سعی در فهمیدن این داشت که ییبو چطوری جانو میشناسه و اصلا چطوری باهاش آشنا شده که ییبو بحث رو پیچوند.
اصلا چطوری عاشق شیائو جانی شده که از همه ی آدما فراریه؟ ییژو متوجه شد که نباید در این مورد کنجکاوی کنه. هنوز هم اون ییبوی لجباز و خرابکاریاش با جی لی و یو بین و ژوچنگ رو به یاد داشت.

ییبو از ییژو تشکر و خداحافظی کرد و گوشیش رو روی تخت انداخت و خودشم روی تخت دراز کشید و خودشو به گوشه ترین قسمت تخت کشید.

اون از ، از دست دادن جان میترسید. فهمیده بود جان یه پلیس خوبه و میتونه از پس این قضیه بربیاد ولی مطمئنا قرار بود بهش آسیب برسه.
اگه اون جاسوسی که راجب جان گفته بود چیز دیگه ای میگفت که جان و نقششون به طور کامل لو میرفت چه بلایی سر جان میومد..؟

ییبو سعی کرد ترسو کنار بزار و نقشه ای بکشه. نقشه ای برای نجات دادن جان بدون اینکه کسی بفهمه خودش از قضیه خبر داره و جان و نقششون لو بره.
♡~♡
ووت یادتون نره:::)💛

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now