𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 2'

220 55 3
                                    

- حال -‌
•ییبو•
روز جدیدی شروع شده بود و باید به دانشگاه میرفتم.
سوار ماشین شدم و با فکر به اینکه جان تا حالا نیومده لبخندی زدم و منتظر راننده موندم. چندین دقیقه بعد در سمت راننده باز شد و با دیدن جان همه ی حس خوبم از بین رفت و با اخم سرم رو به سمت پنجره برگردوندم.

متعجب بودم که چرا بهم سلام نکرده ، سرم رو به سمتش برگردوندم و با دیدن اینکه با چشماش سرخه و با لبخندی خسته بهم نگاه میکنه تعجبم چند برابر شد و ناخودآگاه سلام آرومی زیر لب دادم.
اون هم با همون وضعیت پاسخم رو داد و باز هم مثل همیشه من رو بو دی خطاب کرد.

جدا نمیدونم از حرص دادن من قراره بهش چی برسه. میخواستم منم مثل همیشه بهش پرخاش کنم که نباید بهم بگه بو دی. ولی اون چشمای قرمز و لبخند خسته این اجازه رو بهم نمیدادن. از چیزی ناراحت شده؟ شاید دوست دخترش ولش کرده یا شایدم شب نخوابیده؟ صبر کن ببینم من اصلا چرا دارم راجب مشکل اون فکر میکنم.

اخم پررنگ تری کردم و نگاهی که مطمئنم اون هم در حین رانندگی متوجه خیره بودنش شده رو به سمت رو به روم دادم.

به دانشگاه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و به سمت جایی که میدونستم دوستام اونجا منتظرمن رفتم. انتظار نداشتم جان دنبالم نیاد. برای همین با همون چهره جدی و بی حوصله به راه رفتنم ادامه میدادم و اون پا به پام میومد.

دوستام رو از دور دیدم و لبخندی به روی چهرم اومد. شروع به دویدن به سمتشون کردم. صدای پاهای جان هم که با سرعت دنبالم میومد رو میشنیدم. علت توجهم به اینکه دنبالم هست یا نه؟ بیخیال این یکی دیگه اون یه ذره دوست داشتن نیست ، شاید به خاطر اینکه میخوام دست به سرش کنم؟ ولی بازم فکر نکنم منطقی باشه. تو این ۴ سالی که میشناسمش ندیدم کاریو حتی با وجود بیشترین سختیاش ول کنه. میشه گفت با اینکه رو اعصابم بود ولی بابت این پیش خودم خیلی تحسینش میکردم.

به دوستام که رسیدم دست از فکر کردن برداشتم و سلام بلندی کردم که همشون با لبخند به استقبالم اومدن و رو اعصاب شماره دو بعد از جان ، لونا دختری که خواهر دوست صمیمیم یوبین بود ولی همیشه به من گیر میداد با اینکه میدونست من گیم و همینطور خودش دوست پسر داشت! درسته ، اطرافیان من میدونن که من گیم برای همین بعضی وقتا جان سر این موضوع بهم کرم میریخت و باعث میشد به غلط کردن بیوفتم به خاطر اینکه رازمو گفته بودم و اون شنیده بود البته نه خیلی؛ ولی بازم هیچوقت نشده بود باعث عذابم بشه یا ازم سواستفاده کنه. همه کارایی که برای حرص دادن من میکرد لفظی بود البته به جز یه بار که لمسی بود ، از بعد ازون بهم نزدیک نشد.

- فلش بک -
روز تولد ۲۱ سالگیم بود. مثل هر سال خوشحال بودم. پدرم مهمان های زیادی رو دعوت کرده بود. ازونجایی که کلا پسر شیطونی بودگ سر یو بین رو داخل ظرف کیکش بردم و البته که هر عملی عکس العملی داره.

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin