𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 24'

164 39 5
                                    

•راوی•
ییبو چشماش رو باز کرد وبه اطراف نگاه کرد و با جانی که چشماش قرمز بود و کنار تختش نشسته بود مواجه شد.

جان وقتی چشمای باز ییبو رو دید مضطرب گفت: "ییبو.."
ییبو در لحظه به یاد آورد که چه اتفاقی افتاده. به یاد آورد پدرش چطوری مرد. فقط بغضش شکست و با صدایی بلند به جان گفت: "ازین اتاق گمشو بیرون ، ازت متنفرم!"

جان بی حرکت با دهانی باز از تعجب به ییبو نگاه میکرد. ییبو از بی حرکت بودن جان عصبی تر شد و گفت: "بهت گفتم گمشو بیرون ، نمیخوام ببینمت ، ازت متنفرم میفهمی؟همش تقصیر تو بود که پدرم مرد ، همش تقصیر تو بود."

جان که دوباره چشماش از اشک پر شده بود از جاش بلند شد و با صدای آرومی گفت: "متاسفم.."
ییبو تنها جوابی که داد "فقط گمشو" بود.

ییبو توی اون لحظه فقط به فکر این بود که یه مقصر پیدا کنه تا درد قلبش کمتر شه.

صداهای عذاب آوری تو ذهنش میپیچیدن که میگفتن:
- همش تقصیر خودت بود که کنار پدرت نایستادی ، وگرنه اون الان زنده بود.
- نه ، همش تقصیر جان بود که باعث شد از پدرت فاصله بگیری.
- نه ، تقصیر جان بود چون پدرت برای محافظت از جان خودشو فدا کرد وگرنه زنده بود ، اگه جان نبود اون زنده بود.
ولی چرا هیچکس توی ذهن ییبو این حرفو نزد که هیچوقت نمیشه جلوی مرگو گرفت و اگه یه فرد به یک شکل نمیره به شکل دیگه ای در آخر میمیره؟ اگه پدر ییبو به خاطر محافظت از جان نمیمرد شاید همون روز به یه دلیل بدتری از تیر تفنگ کشته میشد و حتی جان رو هم از دست میداد..

- یک هفته بعد -
یه هفته بود که ییبو نه جان رو دیده بود ، نه باهاش صحبت کرده بود ، ته دلش میدونست جان مقصر نیست و میخواست ازش عذر بخواد که بهش گفته بره گمشه و مرگ پدرش تقصیر اونه ولی اون صداهای عذاب آور بهش اجازه نمیدادن.

تو اون هفته به زور ونهان کمی آب و غذا میخورد. مثل بقیه ی روز ها ونهان به اتاقش اومده بود و سعی در مجبور کردنش داشت که حتی شده دو تا قاشق غذا بخوره ، ولی فقط با سکوت ییبو مواجه میشد.

ونهان: "وانگ ییبو اگه غذا نخوری به خودت آسیب میزنی و خوب میدونی پدرتم اینو نمیخواد ، پس چرا اینقدر لجبازی میکنی؟"

ییبو با شنیدن اسم پدرش دوباره تو چشماش اشک جمع شد و به ونهان نگاه کرد و گفت: "پدرم دیگه نیست ، پدرم دیگه غذا نمیخوره ، دیگه نفس نمیکشه ، پس چرا من باید زنده باشم و به حرف تو گوش بدم؟"

ونهان اومد حرفی بزنه که در اتاق با شدت باز شد و هاشوان با صدایی بلند تر از حد معمول گفت: "آقای شیائو رو دزدیدن‌..."

ونهان به سرعت از جاش بلند شد و گفت: "چی؟ چی داری میگی همین چند دقیقه پیش دیدمش که..."
نگاهی به ییبو کرد و ادامه داد: "که گفت هرکاری تونستم بکنم که این احمق غذا بخوره و الان میگی دزدیده شده؟"

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now