𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 1'

545 74 9
                                    

•ییبو•
با خستگی روی مبل اتاق کارم که رو به روی پدرم بود نشستم و به حرف هاش با وکیلش گوش دادم.

همونطور که با دقت گوش میدادم فنجان قهوه ای روی میزی که جلوم بود قرار گرفت که باعث شد سرم رو بلند کنم و به کسی که قهوه رو آورده نگاه کنم و با کسی که دیدم چشمام رو تو کاسه چرخوندم و عکس العمل اون یه چشمک بود. مثل همیشه.

با گذاشتن دو فنجان بعدی برای پدرم و وکیلش تعظیمی کرد و گوشه ای وایساد. پدر: "ممنون جان.."

اون پسر با لبخند تعظیم دیگه ای کرد و با نگاه شرورانه‌ش به من خیره شد. حقیقتا اعصابم از پدرم خورد شده بود.

اون از رو اعصاب بودن این فرد برای من و کارایی که میکرد خبر داشت و هر دفعه که ازش خواهش میکردم اون رو اخراج کنه اخمی میکرد و به شکل غیر منطقی ای ، غیرمنطقی ترین بهانه هارو میاورد طوری که هر احمقی بود میفهمید یه جای کار میلنگه و میگفت: "اون مورد اعتماد ترین کسیه که میتونم به عنوان یه خدمتکار شخصی برات قرار بدم ، ادب و احترام سرش میشه و تا به حال اشتباهی ازش ندیدم و همینطور هم قبلا بادیگارد بوده پس میتونه در مواقع اضطراری که بادیگارد اصلیت کنارت نیست حواسش بهت باشه تا آسیبی بهت نرسه!" کدوم خدمتکاری قبلا بادیگارد بوده؟!

هردفعه به همین منوال و حرف ها و نصیحت ها میگذشت که واقعا دلیل منطقی ای براشون نبود و اون پسر بیشتر از قبل روی اعصابم یورتمه میرفت.

با شنیدن صدای در رشته‌ی افکارم شکسته شد و به اون پسر نگاهی انداختم تا بره و در و باز کنه ، تعظیم کوچکی کرد و این کار رو انجام داد.
با دیدن کسی که وارد شد یعنی بادیگاردم ونهان بالاخره لبخند زدم.
اون کسی بود که زمانی فکر میکردم عاشقشم ولی خب الان فقط جز بهترین دوستامه! نمیتونستم به خاطر پدر و وکیل پدرم از جام بلند بشم و به سمتش برم.

لبخند کوچیکی به سمت من زد و در جا حالت صورتش جدی شد و به سمت پدرم که الان با سکوت به اون خیره شده بود رفت و با چیزی که گفت لبخند از روی لب هام به سرعت پاک شد.

ونهان: "جناب وانگ ازتون عذر میخوام اما نیازمند به یک مرخصی چند ماهه هستم ، ماه های آخر بارداری خواهرم هستش و خب ازونجایی که شوهرش فوت شده و کس دیگه ای رو نداره مجبورم برم کنارش و مراقبش باشم. ازتون میخوام برای چند ماه کسی رو جایگزین من کنید تا مشکلی برای ییبو پیش نیاد."

یعنی قرار نیست دیگه فعلا ونهان پیشم باشه؟ هی قبول نیست ، من اینو نمیخوام!
پدرم با نگاهی جدی اما مهربون به ونهان خیره شد و گفت: "خیلی خب ، مشکلی نیست ، خوب مراقب خواهرت باش و یادت نره شیرینی به دنیا اومدن خواهرزادت رو به ما بدی ، ولی میتونی خودت کسی رو معرفی کنی..؟ توی این مدت کم نمیتونم شخص مورداعتمادی به اندازه ی تو پیدا کنم."

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora