𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 10'

155 55 7
                                    

ییبو•
جدا چرا دنیا هیچوقت روی خوشش رو کاملا به آدم نشون نمیداد.؟ دقیقا همون روزی که به نظرم جز بهترین روزای زندگیم بود باید گند میخورد توش؟!

دوباره با به یاد آوردن صدای تفنگ همونطور که دستم تو دست جان بود لرزشی کردم که جان منو به خودش نزدیک تر کرد.

وقتی به پلیس رسیدیم جان انگار نمیتونست جلوی من حرفیو بزنه برای همین به یکی از پلیس ها گفت منو ببره و مقداری آب بهم بده که البته ماشینش زیاد دور نبود. این حرکتش زیادی مشکوک بود.

نمیدونم وقتی رفتم جان به اون پلیسه چی گفت که پلیسه سلام نظامی کرد و این حتی این وضعیت رو مشکوک میکرد. اینجا چه خبره.؟

هنوزم گوشام تیر میکشید و به یاد آوردن صدای تیراندازی باعث میشد مجددا بترسم. جان چندین دقیقه بعد به سرعت به سمتم اومد. جان: "الان خوبی بو دی؟"

به آرومی سری تکون دادم. خیلی دوست داشتم دوباره بغلم کنه.
به سمتم اومد که دستمو بگیره ، وقتی دستمو گرفت به جای اینکه راه بیوفتیم سرمو روی شونش گذاشتم و چشمامو بستم.

موقعیت خوبی برای سواستفاده بود. یک دستش توی دستم بود و دست دیگه اش رو روی کمرم گذاشته بود و نوازش میکرد.

شاید در اون لحظه امن ترین جا برام بغل جان بود. یه مکان امن...
جان آهسته کنار گوشم گفت: "بو دی یکی از پلیسا قراره زحمت بکشه و مارو ببره خونه نمیتونیم با اون ماشین بریم."

آروم از بغلش بیرون ولی دستشو ول نکردم و به آرومی سری تکون دادم. جان به راه افتاد و منم به دنبالش رفتم.. منتظر اون پلیس موندیم تا بیاد و راه بیوفتیم. صدای گلوله ها باز هم توی مغزم پیچ خورد که دوباره لرزیدم. جان محکم تر از قبل دستمو گرفت و وقتی بهش نگاه کردم لبخند دلگرم کننده ای زد.

بابا راست میگفت. اون واقعا مناسب ترین فردیه که کنارمه. از همه لحاظ.
کارایی که جان انجام میداد مشخصا از روی وظیفه نبود. چون اون وظیفه نداره دستمو بگیره ، بغلم کنه ، نزاره بترسم ، فقط وظیفه داره آسیب جسمی نبینم.

بعد از بوسه و تجربه اون حس قشنگ که میخواستم همینطور ادامش بدم متوجه شدم اینکه شاید از جان متنفرم فقط افکار بچگونم بوده. من خیلی وقت بود جانو دوست داشتم و عاشقش بودم فقط خودم نمیخواستم قبول کنم.

تصمیم گرفتم بیشتر بهش توجه نشون بدم ، دیگه باهاش بداخلاقی نکنم ، جلوش دیگه اخمو نباشم. میتونم بگم. شاید میخوام بهترین چیزامو بهش نشون بدم.

نمیدونم عاشق جان شدنم چطوری بوده.
شاید عشق در نگاه اول..؟ الان هر طوری که فکر میکنم بیشتر به این پی میبرم که من حتی واقعا از حرفاش عصبانی نمیشدم. فقط میخواستم عصبانی باشم.

شاید همونطور که فکر کردم به خاطر اینکه از همون اول جان یه خدمتکار اجباری بود و اولین چیزی بود که بابام بهم اجبار کرد.
هنوزم دلیل اجبارشو ، اخراج نکردنشو نمیدونم.

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now