•جان•
وارد غذاخوری شدیم.
ییبو نگاهی به تابلویی که غذاها و قیمت هاشون نوشته شده بود انداخت و گفت: "جان چی میخوری؟"
خیره بهش جواب دادم: "هرچی خودت میخوری برای منم سفارش بده لطفا ، چیزی از غذاهای اینجا نمیدونم"
ییبو:"اوکی برو دستاتو بشور تا من غذاها رو بیارم."اخم کمرنگی کردم و گفتم: "بو دی واقعا توقع داری همینطور همینجا ولت کنم برم دستامو بشورم؟ مثلا بادیگاردتم!"
ییبو که انگار واقعا سعی داشت منو دست به سر کنه گفت: "نگران نباش اینجا الان اونقدری شلوغ هس که کسی دست به کاری نزنه ، برو دستاتو بشور منتظرت میمونم."مشکوک بهش نگاه کردم و با تردید سری تکون دادم و به سمت جایی که دستشویی بود رفتم ولی وسط راه ایستادم و برگشتم.
چند نفر جلوی ییبو وایساده بودن و پوزخند روی لبهاشون بود.
و ییبو ، تنها چیزی که توی چشماش بود تنفر و عصبانیت بود. پس برای همین نمیخواست من اونجا باشم.منتظر موندم تا ببینم چه اتفاقی میوفته. دست یکی از اونها به طرف یقه ی ییبو رفت و اون رو بلند کرد که به سرعت به سمتشون رفتم و دستشو از یقه ی ییبو کنار کشیدم که باعث تعجب همشون شد.
با اخم پررنگی که روی صورتم بود و عصبانیت شدید بهشون خیره شدم و گفتم: "هی دارین چه غلطی میکنین؟"
اونی که ییبو رو از یقش بلند کرده بود ، گفت: "به تو ربطی داره؟"با حرص جواب دادم: "مشخصا به من ربط داره!"
یارو:"اونوقت چرا؟"
میخواستم چیزی بگم که ییبو با صدای نسبتا بلند و عصبی گفت:"دوست پسرمه ، مشکلی داری؟"اون یارو اول از حرفش تعجب کرد. هرچند خودمم تعجب کردم. این دقیقا چه حرفی بود که ییبو زده بود؟
ناگهان به سمت ییبو برگشت و گفت: "برای همین پسره بود که همیشه منو رد میکردی؟اوه واقعا؟ این چیش از من بیشتره؟"
ییبو به سمتم اومد و دستم و گرفت و به دنبال خودش کشید و رو به اون آهسته گفت: "همه چیش از تو بیشتر و بهتره ، حالا که خودت فهمیدی دوست پسر دارم بهتره شرتو کم کنی و دیگه بهم گیر ندی! احمق روانی!"
با هم از غذاخوری خارج شدیم.
کل ماجرا یه طرف؛ حرف ییبو و دستم که تو دستاش بود یه طرف دیگه ، فک نمیکردم اینقدر زود دستاش به طور کامل تو دستام قرار بگیره ، لعنتی همین نیم ساعت پیش بهش فکر کردم! بعد سه چهار سال اینا حقمه نه؟اونقدر منو دنبال خودش کشید تا اینکه به پارکی اطراف دانشگاه رسید و روی یکی از نیمکتا نشست.
من: "چرا بهم نگفتی و بدتر از اون پیچوندیم؟"
ییبو: "نمیخواستم چرت و پرتاشو توام بشنوی."بعد ازین چند ثانیه سکوت گفتن: "خب.. الان با این حرف یه بار پیچوندیش ، دفعات بعد میخوای چیکار کنی؟ دفعات بعدشم دوست پسرتم؟!"
ییبو سرشو پایین انداخت و گفت: "متاسفم!"
YOU ARE READING
𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚
Fanfiction𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚 | 𝙁𝙞𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚: 𝙔𝙞𝙕𝙝𝙖𝙣 , 𝙇𝙎𝙁𝙔 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 , 𝙎𝙢𝙪𝙩 , 𝘾𝙧𝙞𝙢𝙚 , 𝘿𝙖𝙞𝙡𝙮 𝙇𝙞𝙛𝙚 ~ جان: "وانگ ییبو ، ییبو ، بو بو ، بو دی ، میدونی چقدر منتظر این بودم که تو رو توی بغلم بگیرم و بغلم...