𝑪𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 11'

152 46 6
                                    

•جان•
شاید بشه گفت ، خوشحال بودم که ییبو کاملا چسبیده بهم. اون همیشه ازم فاصله میگرفت و این یه امتیاز مثبت به حساب میاد؟ شایدم فقط هنوز ترسیده اس.

به این فکر میکنم که شاید دوستم داره شدیدا خوشحال میشم ولی تو این مدت زمان اصلا خوب نیست بهم علاقه مند بشه یا دوستم داشته باشه.

هنوز نمیدونم دلیل حمله چی بوده. نمیدونم هدفشون ییبو بوده یا من. به احتمال زیاد همونایین که پدر ییبو باهاشون شریک شده تا به خاطر خودش و ما بهمون کمک کنه. افراد اون گوانگ یائوی عوضی.

نمیدونم اگه ییبو بفهمه من واقعا یه خدمتکار و بادیگارد ساده نیستم چی میشه.
هنوز نزدیک ۲۰ دقیقه تا خونه مونده بود. باید زودتر با پدر ییبو صحبت میکردم. اگه نقشه لو رفته باشه اصلا خوب نمیشه.

همینطور داشتم فکر میکردم که متوجه سنگینی چیزی رو شونم شده بودم. ییبو خوابش برده بود. خب حق داره. دیشب تا صبح بیدار مونده بود که مثلا بتونه از چیزی که میخوام جون سالم به در ببره.

به یاد بوسه هامون لبخندی پر رنگ روی لبهام اومد و به لب های ییبو نگاه کردم.
این لب ها ۲۳ بار منو بوسیده بودن و من ۲۳ بار اونهارو.. و واو منطقم کجا بود؟ ییبو میتونست اگه نمیخواست منو نبوسه ، من آدم مهمی نبودم.
این یعنی با خواست خودش بوده ولی.. چرا اینطوری رفتار میکنی وانگ ییبو؟ چرا من بی احتیاطی کردم و اینکارو انجام دادم؟ واقعا احمق شدم؟ هه.. چیز جدیدیم نیست ، همیشه با همین بی احتیاطی کردنای یهویی سر خودمو به باد دادم. اگه اونموقع راجب گرایشم نمیگفتم و به حرف اون لعنتی گوش نمیدادم و نمیرفتم گی بار الان همه چی فرق داشت. ولی شاید اونموقع دیگه ییبویی توی زندگیم نبود.

سعی کردم بهش فکر نکنم و نگاهمو دوباره به لبای ییبو دادم. دوست داشتم بازم اون هارو ببوسم ولی این پلیس لعنتی که از آینه ی جلوی ماشین با اخم زل زده بود به ما و منتظر بود حرکتی انجام بدیم تا گازمون بگیره مزاحم بود.

با اکراه نگاهمو از لب هاش گرفتن و سرمو به پشت تکیه دادم و چشمام رو بستم و منتظر موندم تا برسیم..
~
با توقف ماشین چشمام رو به آرومی باز کردم و اون پلیس گفت: "رسیدیم میتونید پیاده بشید."

سری تکون دادم و ممنونی گفتم و آروم ییبو رو تکون دادم و صداش زدم: "بو دی ، بیدار شو رسیدیم خونه." سرشو از روی شونم برداشت و چشماش رو به زور باز کرد و با گیجی وصدای آهسته ای گفت: "نمیخوام جان." مشخص بود وضعیت رو یادش رفته و اصلا هوشیار نیست.

نفسمو آهسته بیرون دادم و در ماشینو باز کردم و میاد شدم و یه دستمو رو کمر ییبو و دست دیگم رو زیر پاش گذاشتم و دستشو انداختم دور گردنم و به آرومی کشیدمش بیرون و بلندش کردم.

با عذرخواهی از اون پلیس خواستم خودش در رو ببنده و اون فقط با اخمی که نشونی از تنفرش به کار من بود سری تکون داد.

واقعا چی میشه من عاشق همجنس خودم باشم یا بغلش کنم؟ جا رو برای شما لعنتیا تنگ کردم؟ واقعا غیرقابل درکید.

ییبو رو محکم تر بغل کردم و به سمت خونه راه افتادم که ییبو گفت: "جان چیکار میکنی؟"

من: "گفتی نمیخوای بیدار شی ، اون پلیسم نمیتونست منتظر بمونه برای همین بغلت کردم." ییبو هومی گفت و دست دیگشم انداخت دور گردنم و سرشو توی قفسه سینم مخفی کرد.

این حرکتش باعث لرزش قلبم و شدید شدن تپشش شد.. ییبو: "چرا قلبت تند میزنه؟خسته شدی؟الان هوشیارم میتونم خودم راه برم!"

همونطور که سرش روی قلبم بود گفت. نفس عمیق نامحسوسی کشیدم و گفتم: "چیزی نیست فقط اگه میشه زنگ خونه رو بزن."

زنگ خونه رو زد که در به سرعت باز شد و همونطور که ییبو توی بغلم بود وارد خونه شدیم که پدر ییبو به سرعت و نگرانی به سمتمون اومد و گفت: "چیشده؟بابت اون حمله باهام تماس گرفته شد ، ییبو آسیب دیده که تو بغلته؟جان ییبو چش شده؟"

از اینکه این پدر و پسر همیشه همینطوری هول میشدن خنده ی آرومی کردم. ییبو رهام کرد و خودش ایستاد که باعث شد نفس راحتی بکشم. هم به خاطر اینکه دیگه اونقدر نزدیکم نبود و هم به خاطر وزنش. اون همش ۶ سال ازم کوچیکتر بود بچه دبستانی نبود که مثل پرکاه سبک باشه.
به چهرش نگاهی انداختم دیدم اونم داره میخنده و به پدرش گفتم: "نه آقای وانگ نگران نباشید چیزی نشده فقط ییبو خیلی خوابش میومد و قصد نداشت از ماشین اون پلیسی که آوردمون خونه پیاده شه و مجبور شدم بغلش کنم."

ییبو خندش از بی صدا بودن در اومد و قهقه ای زد و گفت: "باباااا واقعاااا تا حالا هول شدنت رو ندیده بودم."
به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد و ادامه داد: "نگران نباش تا وقتی جان هست مشکلی برای من پیش نمیاد." به سرعت از پله ها بالا رفت.

اوه ، الان اون راجب من حرف زد؟ خب این هم خوبه هم بد هم عجیب. خدایا.
آقای وانگ هم پشت سر حرفش خنده ای کرد و وقتی مطمئن شد ییبو حرفامون رو نمیشنوه با حالت جدی برگشت سمتمو گفت: "جان متوجه شدی اونا کیا بودن؟"

منم جدی شده بودم و گفتم: "آقای وانگ بهتره بریم اتاقتون و صحبت کنیم اینجا فکر نکنم جای مناسبی باشه.."

به اطراف که خدمتکار ها در حال تمیز کاری بودن نگاه انداخت و سری تکون داد و به سمت طبقه بالای حرکت کرد و منم به دنبالش رفتم...
♡~♡
ووت یادتون نره:)💛

𝙎𝙖𝙛𝙚 𝙋𝙡𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now