part 6

146 46 31
                                    

وارد اتاق بیمار شدند وقتی اون رو دیدن جونگکوک و جین از تعجب خشکشون زد و نتونستن هیچ چیزی بگن
جین همونطور که خشکش زده بود با صدای ترسیده و متعجب گفت:
+ب...بابا؟
- این بیماری هست که باید بهش رسیدگی کنید آقای جئون ۵۶ ساله‌ست و تومار مغزی داره.

جیمین با لبخند کمرنگی که بر روی لب هاش نقش بسته بود آروم جلو اومد و زودتر از همه سلام داد :
- سلام از آشناییتون خوشبختم. هر کاری که در توانمون باشه رو انجام میدیم تا شما دوباره سلامتیتون رو به دست بیارید

اما جئون سوجون وقتی پسراش رو دید بغض عمیقی تو صورتش شکل گرفت که البته از دید اون دو پسر الکی ترین واکنش از اون انسان میتونست باشه :
+پسرام چقدر بزرگ شدید خیلی وقته ندیدمنتون دلتنگتون شدم
جونگکوک همونطور که به پدرش زل زده بود احساس خشم،نفرت،کینه وجودش رو فرا گرفته بود و دستاش رو مشت کرد.
- هنوزم بازیگر خوبی هستی ، همه باورت میکنن اما احساساتت همش دروغه . چرا اینجایی؟
هیچ بیمارستان دیگه نیست درمانت کنه؟
جونگکوک این حرف رو زد و سریع از اتاق خارج شد و در را محکم کوبید و به طرف دستشویی رفت.
جین هم خواست به دنبال جانگکوک بره اما صدایی مانع رفتنش شد
+هی کجا...
همونطور که سمت در میرفت صدای پدرش،البته اگه میتونست اسمش رو پدر بگذاره...
متوقفش کرد :
- صبر کن
جین همونطور که پشتش به اون بود کلافه چشماشو تو حدقه چرخوند و با همون چهره عادی از احساسات به سمتش برگشت
سوجون میخواست چیزی بگه امو جین قبل از اون به سمت جیمین که از همه این اتفاقات بهت زده و شوکه شده بود برگشت
+جیمین میتونی به دنبال جونگکوک بری تا یک وقت کار اشتباهی ازش سر نزنه؟
جیمین با همون چهره متعجب سری تکون داد
- باشه
جیمین از اتاق خارج شد.
تو اتاق فقط جین و تهیونگ مونده بودند
و تهیونگ نمیدونست چی بگه .
ساکت گوشه ای ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود و به مکالمه هایی که توی اون اتاق با جو سنگین رد و بدل میشد گوش می‌داد

بعد از رفتن جیمین جین دم عمیقی از هوای اطرافش گرفت و مکالمه رو شروع کرد

+هنوزم مست میکنی درسته؟ فکر کنم جایی هم برای رفتن نداشته باشی. تو واقعا بدبختی ولی با این حال بازم دلم برات می‌سوزه و میخوام کمکت کنم . به هر حال از قدیم گفتن وقتی یه سگ گازت میگیره تو هم نباید گازش بگیری

تهیونگ لحظه ای سرش رو بالا اورد
جین رو دید که با همون چهره تمسخر امیز به کسی که تا الان فهمیده بود پدرشه نگاه میکرد و پدرش که داشت از حرص دندون هاش رو بهم می‌فشرد

جونگکوک وارد توالت شد و جلو آیینه روشویی به خودش زل زد و خواست خودش رو آروم کنه ولی نتونست طاقت بیاره و زد زیر گریه و گوشه ای نشست و بی سروصدا شروع به گریه کرد.‌

با وجود گذشت این همه سال اون خاطرات هنوز قلبش رو به وضوح بدرد میاوردند
جیمین چند دقیقه بعد به دستشویی رسید وقتی جونگکوک رو دید قلبش آتیش گرفت و کنارش نشست و صورت جونگکوک رو تو دستاش گرفت و اشک های روی گونه اش رو پاک کرد و بعد از اون محکم بغلش کرد و گذاشت تا جونگکوک خوش رو خالی کنه.
هیچکدوم حرفی نمیزدند در واقع نیازی نبود
همه اون حرکات منظور حرف هاشون رو میرسوندند

doctor kim Donde viven las historias. Descúbrelo ahora