part 2

236 59 26
                                    

۲۰۱۸
صدای زنگ الارم بلند شد
خورشید طلوع کرده بود یک روز جدید و خاص برای من شروع شده بوده ، سریع از جام بلند شدم و آلارمم رو قطع کردم‌ . اماده شدن برای همچین روزی تنها کاری که استرسم رو از بین میبرد یه دوش کوتاه بود .

یه دست لباس تمیز و اتو کشیده پوشیدم
امروز مصاحبه کاری داشتم ، میدونستم برای اینکه  همه چی خوب پیش بره باید استرس رو از خودم دور کنم

از پله ها پایین اومدم ، اقای یانگ رو توی اشپز خونه دیدم که در حال اماده کردن صبحانه بود  :

- سلام آقای یانگ صبحتون بخیر
- اوه تهیونگ پسرم بیدار شدی؟ بیا اینجا برات گیمباپ درست کردم

- خیلی ازتون بابت صبحونه متشکرم
بعد از حرفم صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم
سعی میکردم استرس رو به وجودم راه ندم ، اما مثل اینکه تلاشم موفقیت آمیز نبود : 

- استرس داری؟
- اگه منظورتون برای مصاحبه کاری جدیدمه استرس دارم ولی تمام تلاشم رو میکنم که آروم باشم و به خودم استرس وارد نکنم 

- ببین توی مصاحبه تمام سعی خودتو بکن که حواستو از موضوع اصلی پرت نکنی و وارد موضوع های عجیب و بی ربط به مصاحبه نشی
- منظورتون رو متوجه نمیشم

- منظورم اینه که نری درباره ی حقیقت های جهان و دانستی ها حرف بزنی وقتی دارن ازت مصاحبه میکنن موضوع رو عوض کنی  و بگی می‌دونستید صدای گاو ها دارای لهجه محلی هست؟ و بهشون توضیح بدی

- می‌دونید که این راه کار من برای پرت کردن حواسم از استرسه ، اما حتما تمام تلاشمو میکنم 
- خوبه تمام تلاشت رو بکن 
 
- حتما آقای یانگ
از جام بلند شدم و لباسم رو صاف کردم و دستی به موهام کشیدم و آماده رفتن شدم

-تهیونگ بازم یادت باشه تو از پسش بر میای و به خودت اصلا استرس وارد نکن تازه یادت باشه قراره تو بیمارستانی که من کار میکنم کار کنی پس زمانی وقت خالی داشتی بیا به دفترم و باهم یک فنجون قهوه بخوریم و حرف بزنیم
- حتما 

اقای یانگ به من نزدیک شد و خواست بغلم کنه و از روی ناخوداگاه و ترسم از لمس شدن سریع عقب رفتم :
- اوه تهیونگ ببخشید یادم رفته بود که از بغل بدت میاد 
- نه مشکلی نیست
****
وقتی به مقصدم رسیدم کمی مکث کردم و دم عمیقی از هوای آزاد دور و برم گرفتم و با احتیاط وارد شدم

وقتی به دفتر رسیدم با کمی شک و تردید در زدم و خجالت زده وارد شدم و توی ذهنم حرفای اقای یانگ رو تکرار میکردم 

- سلام، آقای کیم تهیونگ درسته؟ پس کارآموز جدید که میگفتن شمایید؟
با دستام بازی می‌کردم و سرم رو پایین گرفته بودم نمیتونستم ارتباط چشمی برقرار کنم ولی این تنها فرصتمه و سرم رو با اعتماد به نفس بالا گرفتم و گفتم :

doctor kim Where stories live. Discover now