Part 8

825 193 31
                                    

برای بار آخر حوله رو روی موهاش کشید و بعد از اینکه مطمئن شد موهاش کاملا خشک شده حوله رو روی میز گذاشت و کنارش روی تخت نشست .

جونگ کوک بهش گفته بود تا زمانی که موهاش رو خشک میکنه کمی از سوپ بخوره تا معده ی خالیش سوزش پیدا نکنه اما حالا مدت طولانی ای میشد که ظرف سوپ دست‌ نخورده جلوش بود و با چشم های سرخ شده و بی حالش بهش زل زده بود .

سرشو پایین انداخت و با احساس درد تو ناحیه ی شکمش دستشو دورش حلقه کرد ، احساس حالت تهوع داشت و میلی به خوردن سوپ نداشت .

جونگ کوک دوباره نگاهی بهش انداخت و اینبار با دیدن دست های پسر کوچکتر که دور شکمش حلقه شده بودن دستشو جلو برد و با گرفتن قاشق اون رو بالا برد و مقابل لب های سرخ شده ی پسر کوچکتر گرفت .

سرش هنوز پایین بود و این اعصاب متشنج جونگ کوک رو بدتر میکرد .
حتما باید نازش رو میکشید تا غذا بخوره ؟

با دستش محکم چونشو گرفت و مجبورش کرد سرشو بالا بیاره و با چشم های سرخش ترسیده به پسر بزرگتر نگاه کنه .

چرا اینقدر یهویی ، محکم چونش رو گرفته بود ؟

با نزدیک تر کردن قاشق به لب هاش ، دست هاش رو روی چونش فشار داد و بی توجه به صدای آخ کوچکی که از دهانش خارج شد مجبورش کرد سوپ رو بخوره .

با اخم هایی تو هم رفته و قیافه ی عصبانیش به دست های مشت شده ی جیمین نگاه کرد که دوباره سرش رو پایین انداخته بود و نگاهشو ازش دزدیده بود .

_ نمیخوری نه ؟ نکنه منتظری تا من بهت غذا بدم ؟

صدای بلندش لرزه ای بر تن پسر کوچکتر انداخت اما جیمین سعی کرد واکنش یهوییش رو به صدای بلندش نشون نده اما این از چشم های تیز جونگ کوک پنهان نموند .

+من گرسنه نیستم...فقط...فقط شکمم درد میکنه و حالت تهوع دارم....نمیتونم چیزی بخورم .

جونگ کوک پوزخندی زد و چرخی به چشم هاش داد و ضربه ای به رون پسر کوچکتر زد که باعث شد جیمین سرش رو بالا بیاره .

_ که نمیخوری ها.....

دستش رو بالا برد و با چنگ زدن قسمتی از موهاش مجبورش کرد به چشم هاش خیره بشه .

بی توجه به چهره ی دردمند و دستاش که مدام به دست های خودش چنگ میزدن تا تار های مشکی رنگ موهاش رو رها کنه با صدای بلندی گفت :

_ فکر کردی من مسخره ی توام ، که هرچی گفتی بگم " اُ باشه هرچی شما امر کنید ، اگه نمیخوای اصلا اشکالی نداره فدای سرت "؟ ، نه خیر پسره ی احمق ، از این خبرا نیست.....

بیشتر موهاش رو کشید که جمع شدن صورت پسر کوچکتر رو از درد دید که چطور چشم هاش رو بهم فشار میده تا صدایی ازش در نیاد .

𝐄𝐥𝐞𝐠𝐚𝐧𝐜𝐞🥂⛓Where stories live. Discover now