Part 7

993 215 32
                                    

با عجله پله های باقی مونده رو هم بالا رفت و با چشماش به دنبال شماره ی اتاقی که از پرسنل بیمارستان پرسیده بود گشت که با پیدا کردن عدد مورد نظرش به طرف تنها اتاقی که توی اون راهرو قرار داشت رفت و با باز کردن در سراسیمه و با استرس شدیدی وارد اتاق شد .

که همون لحظه بی توجه به‌ صدای نفس های تندش چشماش روی شخص روی تخت خیره موند .

بدن کبودی که هارمونی عجیبی با لباس آبی رنگ بیمارستان و رو تختی سفیدی که تا روی شکمش کشیده شده بود داشت .

رد قرمزی دور گردنش بود ، صورتش پر از قرمزی و کبودی بود و چشم هاش که با سیاهی عجیبی بسته شده بودن ، و ماسک اکسیژنی که به دهانش زده شده بود و سرم هایی که به دست هاش زده شده بود حس عجیبی رو به جونگ کوک میداد .

خب....حداقل کمی آروم تر شده بود که اتفاقی برای مادرش نیوفتاده ، اما چرا به اون زنگ زده بودن تا دوباره ناجی پسر از هوش رفته ی روی تخت باشه ؟

چرا هر دفعه اون باید نقش یه نجات دهنده رو برای همه بازی می‌کرد اما هیچ کسی نبود که بخواد اون رو نجات بده ، چرا هر دفعه اون باید قربانی نجات دادن دیگران میشد در صورتی که هیچ حسی جز تنش و استرس درونش وجود نداشت ؟

قدم های آرومش رو به سمت تخت برداشت و جلو تر رفت .

به سمت تخت رفت .

با صورتی که هیچ حسی رو منتقل نمی کرد و دیگه اثری از نگرانی درونش پیدا نبود دستشو روی دست های کبود رنگ پسر کوچکتر کشید و از انگشت ها تا بالای بازوهاش رو لمس کرد .

به طرف صورت پسر کوچکتر خم شد و ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت و همونطور که نگاهش رو دور تا دور صورتش می چرخوند با لحن آرومی زمزمه کرد :

_ میدونی....خیلی خوشحالم که به جای مادرم تو رو روی این تخت می بینم....هنوز نمیدونم با چه کلکی مجبورشون کردی بهم زنگ بزنن حتی وقتی میدونی هیچ نسبت فاکی ای با هم دیگه نداریم ، فکر کردی صورت کبود و چشم های بستت میتونه دلم رو به رحم بیاره ؟

نیشخندی زد و نگاهشو روی لب های بسته ی پسر کوچکتر چرخوند .

_ فکر کردی دوباره دلم برات میسوزه و بهت رحم میکنم ؟ فکر کردی اینجا میزارم به حال خودت بمونی....؟

ابرو هاش رو بالا انداخت که همون لحظه صدای ناله ی دردناک و آه مانند پسر کوچکتر رو شنید که با انگشت های دستش مچ دست جونگ کوک رو نرم و شل گرفته اما چشم های بستش مدام توی قلب جونگ کوک فریادی می کشید که تنها قلب جونگ کوک توانایی شنیدنش رو داشت‌.....اما قلب جونگ کوک کر شده بود....دیگه قلبی نداشت که شنوای صدای دردناک چشم های پسر کوچکتر باشه .

جونگ کوک نگاهی به مچ دستش انداخت و با دست خودش دست جیمین رو از دستش جدا کرد و روی تخت پرت کرد ، اهمیتی به درد کشیدنش نمیداد ، آخه چه اهمیتی می تونست داشته باشه ؟

𝐄𝐥𝐞𝐠𝐚𝐧𝐜𝐞🥂⛓Where stories live. Discover now