کنار در روی زانو هاش سر خورد و به جسم سخت در قهوه ای رنگ تکیه کرد .
بدنش درد میکرد و شکمش حالا بیشتر از هر موقعی تو این چند روز درد میکرد و تیر می کشید .
هر چند دقیقه یکبار چشم هاش روی هم می افتادن اما باید بیدار می موند....نباید میخوابید....اونم نه حالا که هنوز پسر یه دنده پشت در رو راضی نکرده .
جونگ کوک با کلافگی توی سالن قدم میزد .
سردردی که دوباره به سراغش اومده بود اعصابش رو بهم ریخته بود .
با دستش موهای بلند مشکی رنگی که روی صورتش ریخته بود رو به سمت بالا زد .
به سمت در قدم برداشت و از چشمی در به بیرون نگاه کرد .
توی تاریکی راهرو هیچ چیزی معلوم نبود .
دستشو روی در گذاشت .
روی زمین نشست و به زمزمه های بی جونی که از پشت در شنیده میشد گوش سپرد .
+ازت خواهش میکنم...لطفا...لطفا درو باز کن...من جایی رو ندارم که بمونم...نمیتونم تو خیابون بخوابم...خواهش میکنم...اون هنوز خیلی کوچولوعه...سردش میشه
دستشو روی شکمش گذاشت و سعی کرد با جمع تر نشستنش خودش رو گرم تر نگه داره .
صداش می لرزید.
دستشو به سطح در زد و بلند تر گفت :
+چرا به حرفام گوش نمیدی...تو پدرشی...چرا نگرانش نیستی...چرا نگران من نیستی...اینکه مسئولیت کارهاتو به عهده بگیری اینقدر سخته...؟
جونگ کوک از کنار در بلند شد .
انگار فایده ای نداشت .
نکنه زده به سرش....؟
____________
کلافه دستی به موهای چرب شدش کشید و برای باز کردن در حموم دست دراز کرد.. همه چیز یه کابوس بود.. یه توهم ناپایدار..درست میشد، فقط کافی بود بی تفاوت باشه....مطمئنا خبری از بچه و اون پسر عجیب غریب نبود.
با استرس دستگیره رو کشید و درو فاصله داد..باد خنک از شیار در به پهلوش خورد..دیگه از پشت در صدایی شنیده نمیشد..همه چیز اروم بود..بی اراده لبخندی زد .
لباس هاشو زمین پرت کرد .
_دیدی...اون رفت...
بلند به خودش گوشزد کرد .
شیر اب رو باز کرد و توی وان خالی نشست..اب سرد رفته رفته داغ میشد و سطح بدنشو طی میکرد..
وقتی به سینه اش رسید، شیر رو بست و سرشو به عقب تکیه داد .
چهرش رو به یاد آورد....چقدر براش آشنا بود..
با تکرار و مرور خاطراتی که داشتن به خودش لرزید..
سرمای یکباره ی بدنش زیر اب داغ ، درست مثل حس گر گرفتن وسط زمستون بود..
عجیب و ناخوانا.. با وحشت به داخل اب خیره شد..
نه...نه این درست نبود...اون همچین کاری نکرده بود..
_____________
آخرین پله رو هم بالا رفت و گوشیش رو توی جیبش گذاشت .
چشم هاش رو به طرف دری که در انتهای راهرو قرار داشت چرخوند که همون لحظه چشمش به فرد کنار در افتاد .
اون کی بود...؟
اونم جلو خونه ی جونگ کوک...؟
با تردید کمی جلو رفت و روی زانو هاش نشست .
کلاهی که روی سرش بود رو عقب کشید و تونست صورت سرخش رو ببینه .
دستشو روی شونش گذاشت و تکونش داد .
چشم هاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره ی پسری بود که نگران بهش زل زده بود .
_هی پسر حالت خوبه...اینجا چیکار میکنی...؟
پاهاش رو بیشتر تو خودش جمع کرد و دست هاشو دور شکمش گذاشت.
می ترسید .
خسته بود .
گرسنه بود .
لب هاش رو تر کرد و بالاخره با کمی مکث زمزمه کرد :
+اون نذاشت برم تو...اون نمیخواد کنارش باشم....اون دوستش نداره....اون سردشه...
دنیل کمی جلو کشیدش که همون لحظه بی جون در آغوشش افتاد .
اون جونگ کوک لعنتی کجا بود پس...؟
سر پسر رو روی شونش گذاشت و دستش رو به زنگ کنار در رسوند .
که همون لحظه سریع در باز شد و تونست چهره ی سردرگم جونگ کوک و موهای خیسش که ازش آب چکه میکرد رو ببینه .
_دنیل...؟
+زده به سرت پسر...واسه چی نبردیش تو...بدنش یخ زده...
___________
ووت یادتون نره🦋🎶
![](https://img.wattpad.com/cover/324265512-288-k284561.jpg)
YOU ARE READING
𝐄𝐥𝐞𝐠𝐚𝐧𝐜𝐞🥂⛓
Random❥︎ 𝐄𝐥𝐞𝐠𝐚𝐧𝐜𝐞🥂⛓ چی میشه اگه جئون جونگ کوک خلبان یکی از بزرگترین فرودگاه های کره پسری سرد و خشن که به عشق هیچ اعتقادی نداره و از همه دوری میکنه و تنها چیزی که هیچ وقت حاضر به انجامش نیست ازدواجه یه شب وقتی که مسته توی بار با یکی بخوابه و بعد ا...