Part 3

991 215 23
                                    

کنار در روی زانو هاش سر خورد و به جسم سخت در قهوه ای رنگ تکیه کرد .

بدنش درد میکرد و شکمش حالا بیشتر از هر موقعی تو این چند روز درد میکرد و تیر می کشید .

هر چند دقیقه یکبار چشم هاش روی هم می افتادن اما باید بیدار می موند....نباید میخوابید....اونم نه حالا که هنوز پسر یه دنده پشت در رو راضی نکرده .

جونگ کوک با کلافگی توی سالن قدم میزد .

سردردی که دوباره به سراغش اومده بود اعصابش رو بهم ریخته بود .

با دستش موهای بلند مشکی رنگی که روی صورتش ریخته بود رو به سمت بالا زد .

به سمت در قدم برداشت و از چشمی در به بیرون نگاه کرد .

توی تاریکی راهرو هیچ چیزی معلوم نبود .

دستشو روی در گذاشت .

روی زمین نشست و به زمزمه های بی جونی که از پشت در شنیده می‌شد گوش سپرد .

+ازت خواهش میکنم...لطفا...لطفا درو باز کن...من جایی رو ندارم که بمونم...نمیتونم تو خیابون بخوابم...خواهش میکنم...اون هنوز خیلی کوچولوعه...سردش میشه

دستشو روی شکمش گذاشت و سعی کرد با جمع تر نشستنش خودش رو گرم تر نگه داره .

صداش می لرزید.

دستشو به سطح در زد و بلند تر گفت :

+چرا به حرفام گوش نمیدی...تو پدرشی...چرا نگرانش نیستی...چرا نگران من نیستی...اینکه مسئولیت کارهاتو به عهده بگیری اینقدر سخته...؟

جونگ کوک از کنار در بلند شد .

انگار فایده ای نداشت .

نکنه زده به سرش....؟

____________

کلافه دستی به موهای چرب شدش کشید و برای باز کردن در حموم دست دراز کرد.. همه چیز یه کابوس بود.. یه توهم ناپایدار..درست میشد، فقط کافی بود بی تفاوت باشه....مطمئنا خبری از بچه و اون پسر عجیب غریب نبود.

با استرس دستگیره رو کشید و درو فاصله داد..باد خنک از شیار در به پهلوش خورد..دیگه از پشت در صدایی شنیده نمیشد..همه چیز اروم بود..بی اراده لبخندی زد .

لباس هاشو زمین پرت کرد .

_دیدی...اون رفت...

بلند به خودش گوشزد کرد .

شیر اب رو باز کرد و توی وان خالی نشست..اب سرد رفته رفته داغ میشد و سطح بدنشو طی میکرد..

وقتی به سینه اش رسید، شیر رو بست و سرشو به عقب تکیه داد .

چهرش رو به یاد آورد....چقدر براش آشنا بود..

با تکرار و مرور خاطراتی که داشتن به خودش لرزید..

سرمای یکباره ی بدنش زیر اب داغ ، درست مثل حس گر گرفتن وسط زمستون بود..

عجیب و ناخوانا.. با وحشت به داخل اب خیره شد..

نه...نه این درست نبود...اون همچین کاری نکرده بود..

_____________

آخرین پله رو هم بالا رفت و گوشیش رو توی جیبش گذاشت .

چشم هاش رو به طرف دری که در انتهای راهرو قرار داشت چرخوند که همون لحظه چشمش به فرد کنار در افتاد .

اون کی بود...؟

اونم جلو خونه ی جونگ کوک...؟

با تردید کمی جلو رفت و روی زانو هاش نشست .

کلاهی که روی سرش بود رو عقب کشید و تونست صورت سرخش رو ببینه .

دستشو روی شونش گذاشت و تکونش داد .

چشم هاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید چهره ی پسری بود که نگران بهش زل زده بود .

_هی پسر حالت خوبه...اینجا چیکار میکنی...؟

پاهاش رو بیشتر تو خودش جمع کرد و دست هاشو دور شکمش گذاشت.

می ترسید .

خسته بود .

گرسنه بود .

لب هاش رو تر کرد و بالاخره با کمی مکث زمزمه کرد :

+اون نذاشت برم تو...اون نمیخواد کنارش باشم....اون دوستش نداره....اون سردشه...

دنیل کمی جلو کشیدش که همون لحظه بی جون در آغوشش افتاد .

اون جونگ کوک لعنتی کجا بود پس...؟

سر پسر رو روی شونش گذاشت و دستش رو به زنگ کنار در رسوند .

که همون لحظه سریع در باز شد و تونست چهره ی سردرگم جونگ کوک و موهای خیسش که ازش آب چکه میکرد رو ببینه .

_دنیل...؟

+زده به سرت پسر...واسه چی نبردیش تو...بدنش یخ زده...


___________



ووت یادتون نره🦋🎶

𝐄𝐥𝐞𝐠𝐚𝐧𝐜𝐞🥂⛓Where stories live. Discover now