"تو اخراجی ..!"

5.2K 302 8
                                    

های!
رها صحبت میکنه !
فیک جدید و کیوت براتون آوردم
بخونید و حمایت کنید پلیز:)
.
.

پ

یشبندشو در آورد روی زمین پرت کرد .
خسته و عصبی بود. وسایلشو توی کوله پشتی مشکی رنگش ریخت و با عصبانیت از اون رستوران لعنت شده زد بیرون .
دیوار دفاعی چشماش ، به محض رسیدن به یه کوچه خلوت فرو ریختن و اشکاش مثل مروارید از صدف چشماش بیرون ریخت .
جونگ‌کوک دیگه توان جنگیدن و مقاومت نداشت .
خسته شده بود. از خودش، گرایشش، زندگیش ، از همه چی متنفر شده بود .
اون حتی وقتی گریه میکرد کسیو نداشت که اشکاشو پاک کنه .
اشک چشماشو با دستاش پاک کرد و تکیه اشو از دیوار برداشت .
ترجیح داد با پای پیاده مسیر خونشونو بره .
خونه؟ خونه ای نداشت.  اون فقط یه جای خواب داشت و کسی هم نبود که براش دل بسوزونه !
ناپدری عوضیش  به محض فهمیدن گرایش جونگ‌کوک انقد توی گوش مادرش خوند تا باعث شد بینشون فاصله بیوفته .
حالا اون دونفر فقط دوتا غریبه بودن .
به خودش که اومد رسیده بود جلوی در خونه .
با کلید درو باز کرد و مثل همیشه بیصدا وارد اتاقش شد .
در اتاقشو قفل کرد و لباساشو عوض کرد ‌.
وارد توییتر شد  و اولین توییت امروزشو زد:

قبل از اینکه بتونه کاری بکنه، گوشیش توی دستش لرزید.
جیمین هیونگش داشت بهش زنگ میزد .
آیکون سبزو کشید و جواب داد:
_ سلام هیونگ !
_ سلام کوکی . میدونم خوب نیستی ولی قشنگ برام تعریف کن ببینم چیشده !

نفس عمیقی کشید و سعی کرد که درد قلبشو نادیده بگیره:
_ امروز داشتم سفارش مشتریارو میگرفتم که سوجون گفت آقای هان کارم داره .
رفتم توی دفترش و اون بهم دوتا راه پیشنهاد داد
گفت یا باید ..
به اینجا که رسید یه قطره اشک از چشماش بیرون ریخت .
جیمین متوجه حال بدش شد ، پس گفت:
_ و اون یکی پیشنهادش چی بود؟
_ گفت یا درخواستشو قبول میکنم .. یا اخراجم میکنه ..
_ مرتیکه چشم چرون هیز ! میخوای به یونگی بگم بره بزنه ناک اوتش کنه؟

جونگ‌کوک به لحن هیونگش خندید‌. با درد و اشک خندید :
_ نه هیونگی ..همین که میدونم هوامو دارین برام کافیه ..
بگذریم حالا باید دنبال یه کار جدید باشم .

جیمین برای گفتن چیزی دو دل بود :
_ عام .. کوک ! اوضاع خونه چطوره؟
_ نگو هیونگ . خیلی بده . اصلا انگار بود و نبود من فرقی براشون نداره .
_ خب چرا دنبال یه کاری نمیری که بهت جای خوابم بده . هوم؟
_ همچین کاری نیست هیونگ!
تازه از کجا معلوم صاحبش قصد بدی نداشته باشه ؟
_ خب .. عام .. درسته ..ولی ..

جونگ‌کوک گوشیو محکم تر بین دستاش گرفت:
_ هیونگ؟ چیزی میخوای بگی؟
_ عام خب راستش اره .
_ بگو خب ..
_ پسر خاله یونگی ، با بچه اش زندگی میکنه و نیاز به یه پرستار بچه داره . جای خواب و حقوق خوبی هم میده. آدم مطمئنی هم هست . داشتم فکر میکردم که اگر قبول کن..
_ شمارشو بهم میدی هیونگ؟
_ اره اره حتما .. بذار زنگ بزنم از یونگی بگیرم برات میفرستم .
_ اگر اوکی بشه خیلی خوب میشه .
_ دقیقا همینطوره دیگه هم احتیاجی نیست اونجا بمونی .
جونگ‌کوک لبخند غمگینی زد:
_ همینطوره .
جیمین ازش خداحافظی کرد و رفت تا به دوس پسرش زنگ بزنه و جونگ‌کوک خودشو روی تخت انداخت .
یعنی میشد اینبار شانس بهش رو کنه ؟
گوشیو روی شکمش گذاشت و زل زد به سقف سفید اتاقش .
یعنی زندگی به اونم روی خوش نشون میداد؟
بالاخره میتونست از ته دلش بخنده؟
در حالی که افکار گوناگون توی مغزش رژه میرفتن، ویبره گوشیش از فکر درش اورد و از غرق شدن نجاتش داد .
پیام هیونگشو باز کرد :

لبخندی زد .
شماره رو سیو کرد و بعد از فرستادن رزومه اش نفس عمیقی کشید .
گوشیشو به شارژ زد ، مدام صدایی توی مغزش افکار منفی میبافت و مثل ویروس پخشش میکرد .
جمله هایی مثل " تو نمیتونی" نمیشه " اونم ازت سواستفاده میکنه" قبولت نیمکنه "
مدام تکرار میشدن تا اینکه یه قرص ارامبخش خوردو از شدت خستگی تقریبا بیهوش شد ‌.

" 𝐌𝐢 𝐂𝐨𝐫𝐚𝐳ó𝐧  "Where stories live. Discover now