گلوله‌ی چهاردهم. ۲۷

Start from the beginning
                                    

زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و سیاه شده بود. به جز تی‌شرت بلند مشکی چیزی نمی‌پوشید و مدام درحال راه‌رفتن توی خونه بود و چون مدام از شدت استرس عرق می‌کرد، وقت زیادی رو هم توی حمام می‌گذروند.
بکهیون اما احساس سرما می‌کرد. نمی‌دونست یوبین چه‌طور فقط با یک تی‌شرت می‌گرده. بکهیون با وجود لباس‌های گرمی که می‌پوشید، درست وسط بهار سردش بود و گاهی جی‌وون فقط توی ویدیوکال به صورت خالی از احساسات عشقش خیره می‌شد و جفت‌شون سکوت می‌کردن.
جی‌وون تا عمق وجودش دلتنگ بکهیون بود. عشقش قرار بود زود به کلبه برگرده اما غیب‌شدن چانیول، همه‌ی برنامه‌ها رو به‌هم ریخته بود.

-روز هفتمه...
جی‌وون خیره به صورت بکهیون گفت و پسر که با زانوهای بغل کرده، پشت میز غذاخوری کوچک نشسته بود و تکیه‌اش رو به دیوار داده بود، گونه‌اش رو بیشتر توی زانوش فرو برد و زمزمه کرد:

-تا شب پیداش می‌شه.

-چی‌شده؟ خبری داره؟
یوبین که با عجله خودش رو از اتاق به سالن رسونده بود، با چهره‌ای زار گفت و بکهیون سرش رو به نشونه‌ی منفی تکان داد. با کلافگی توضیح داد:

-هرجا باشه یه هفته می‌مونه دیگه... منظورم این بود.

کلافگی و خشکی دهنش داشت اذیتش می‌کرد. از پشت صندلی بلند شد و نگاه سرسری‌ای به دوربین انداخت و گفت:
-تو برو دیگه به کارات برس جی. من حالم خوبه. باید برای دی‌زی غذا آماده کنم. یوبین هم بهتره استراحت کنه.

-بهت زنگ می‌زنم دوباره. مراقب باش.

با یک لبخند مصنوعی، تماس قطع شد و بکهیون که هیچ ایده‌ای نداشت تا چه‌طور انرژی‌های منفی‌اش رو خالی کنه، مستقیم خودش رو به آشپزخانه‌ی کوچک رسوند و با فکر به اولین روزی که به اونجا رفته بودن، توی یک نقطه متوقف شد و دست‌هاش رو تا حدی که ناخن‌هاش به سمت سفیدیِ کامل رفتن، روی کانتر فشار داد. دندان‌هاش تحت فشار خیلی شدیدی بودن و زمانی که دست‌های یوبین از پشت دور شکمش حلقه شد و دستش رو به بازوش کشید، تونست نفسش رو آزاد کنه و بعد صدای گریه‌ی دی‌زی رو از اتاق بشنوه.

-ببخشید...من خیلی دراماتیک بودم و انرژی بدی بهت دادم. لطفا آروم باش. برمی‌گرده.

یوبین با شرمندگی، بدون اینکه بکهیون رو از بغلش دربیاره زمزمه کرد و لبخند تلخی روی صورت پسر نشست. یوبین به‌طرز غیرقابل اغراقی مهربون بود و واضح بود که چه‌قدر تلاش می‌کنه تا خوب بمونه.
گریه‌ی دی‌زی زیاد طول نکشید، چون بکهیون با صورت خندان پیشش رفت و دختر هم نتونست به درامای کوچکش ادامه بده. از کم‌غذاخوردن و بی‌قراری‌هاش معلوم بود که دلتنگ بابایی‌اشه، اما طبق تجربه، عکس‌های چانیول و عروسک خوک صورتیِ رنگین کمونی‌اش، دلتنگی‌اش رو بهتر می‌کردن.

-مثل اینکه تا بچه‌ای، دلتنگی دوا داره. نه؟
بکهیون همونطور که موهای کم‌پشت و قهوه‌ایِ روشنِ دخترک رو جلوی آیینه شانه می‌زد، خیره به صورتش پرسید و دی‌زی که باز هم اهمیت نمی‌داد، کمی توی بغل بکهیون خم شد تا دستش رو به میز برسونه و به جعبه‌ی شیرخشکش دست‌برد بزنه.

Paralian.Where stories live. Discover now