گریهی دیزی با دیدن یکی از افرادِ آشنای موردعلاقهاش شدیدتر شد، چون اون دخترک بغلی با لباسِ خرسِ قهوهای که به تن داشت، حالا دقیقا مثل یک خرس کوچولوی بامزه بغل بکهیون رو میخواست و با بازکردن دستش و تقلا توی بغل باباییاش، موفق شد که طبق خواستهاش روی تخت قرار بگیره و چهاردستوپا خودش رو به هدفش برسونه.
کلاه لباسِ سرهمیاش روی سرش بود و وقتی که بکهیون پلکهاش رو باز کرد و دوتا گوش بامزه رو بالای سر دخترکش دید و کمی بعد لبهای تفیاش رو، نتونست جسم کوچولوش رو توی بغلش نکشه.
-کوچولوی من...جوجه رنگی امروز قهوهای شده؟
همونطور که با دلتنگی، بوسههای ریز و درشت روی لپهای تپل دخترک میکاشت، کنار گوشش گفت و بعد با بغل کردنش، از روی تخت بلند شد. سلام زیرلبی چانیول رو وقتی که سرگرمِ دیزی بود، شنیده بود و حالا دیگه سایهاش رو هم توی اتاق نمیدید.-قراره من و تو اینجا بخوابیم؟ چه خوب!
با بوسیدنِ دوبارهی لپ دیزی، درحالی که پشت پنجره، خیره به حیاط و مرد ایستاده بود، گفت و دیزی که حالا چشمهاش باباییاش رو توی حیاط درحال راهرفتن و تلفن صحبتکردن دیده بود، با تکاندادن خودش توی بغل هیون تقریبا ذوقزده فریاد زد:
-با...بایی! دَدَ.بکهیون سرش رو بهخاطر جیغِ نهچندان خوشایند دخترش کمی فاصله داد و با خندهی بهت زده، انگشتهای کوچولوش رو که از آستین لباس خرسیاش بیرون زده بود، بوسید:
-کی اصلا به تو گفته انقدر خوردنی باشی؟ نمیگی پاستیل خرسی بشی من ممکنه ببلعمت؟ اونوقت باید به اون بابایی جونت جواب پس بدم بچه.چانیولی که تلفنش تمام شده بود و حالا برای آوردن وسایل دیزی جلوی در اتاق قرار داشت، اون مکالمه رو شنید و فقط لبخندش رو قبل از اینکه بکهیون ببینه جمع کرد. ضربان قلبش رو حتی توی گیجگاهش هم حس میکرد. نمیدونست چرا انقدر هیجانزده شده، اما میدونست که هیجانزده شدن خوب نیست و باید توی نمودارِ خلقش این قضیه رو ثبت کنه و فورا به درمانگرش بگه.
-وسایل دیزی رو آوردم...
با تردید و صدای نسبتا آرامی گفت و سرهردونفر، به سمتش برگشت. دیزی که حالا بادیدن خوک صورتیِ رنگینکمونیاش، دستهاش رو با هیجان به هم میزد، انقدر توی بغل بکهیون تقلا کرد که مرد آخر ناچار شد که روی زمین قرارش بده و دختر تاتی تاتی به سمت باباش بره که خوکش رو پس بگیره.زمانی که پای راست چانیول رو تقریبا بغل کرد، تعادلش رو از دست داد و با باسن کف زمین افتاد. قبل از اینکه صدای گریهاش بلند بشه، باباییاش جلوی پاش زانو زد و با گرفتن عروسکش جلوی صورتش، لبهای آویزانش به حالت عادی برگشتن.
-مرواریدهات رو انقدر خرج نکن.
با بوسیدن لپش زمزمه کرد و بکهیون که اون صحنه رو دیده بود، به این فکر میکرد که چهقدر همهچیز عجیبه. مدتها بود که شاهد رابطهی دونفریشون و حتی توی تولد دیزی هم، چانیول زیاد نزدیک نشده بود. دلبستگیشون بههم، بیشتر از چیزی بود که تصور میکرد.
YOU ARE READING
Paralian.
Fanfictionکامل شده در فوریه ۲۰۲۴. Paralian: One who lives by the sea. پارالیان: کسی که کنارِ دریا زندگی میکند. Genre: Romance, Criminal, Angst, Smut, Psychological. Couples: Chanbaek, Vkook, Krisyeol, other چانیول پسرِ روستاییِ ساده که حتی گرایشاش رو هم در...
گلولهی سیزدهم. ۲۵
Start from the beginning