اخه کدوم بچه ای چهره مامانش رو فراموش میکنه

راستش از روزی میترسم که ذهنم از خاطراتت پاک بشه

کاش میشد خاطراتت رو به پوست تنم بدوزم

اون وقت دیگه فراموشم نمیشدی

مامان من این روزا از خیلی چیزا میترسم

نه دیگه منظورم حشرات نیستن

بیشتر از آدما میترسم

گاهی وقت ها از انعکاس تصویر خودم توی اینه بیشتر از هر چیزی میترسم

اما خوبیش اینه که دیگه از خون نمیترسم

اسم خون اومد ، اره مامان هنوزم خیلی دیر خون ریزی هام بند میاد

اما نترس دیگه مثل قبل نیست

الان یه کوچولو کمتر از همیشه تنهام

یه دوست پیدا کردم اون فکر میکنه با هم صمیمی هستیم

ولی مگه اون اِلف منه که باهاش صمیمی باشم ؟!

اما خب چیزی بهش نمیگم
راستش از ، از دست دادن اون هم میترسم ...

مامان باید تا همه جا ساکت و ارومه از خونه برم بیرون

دیگه از این دیر رسیدن ها خسته شدم

فکر کنم همینطور پیش بره انظباطم منفی میخوره

ببخشید اگه انقدری که تو میخواستی خوب نیستم

***************

Writer pov

در سکوت و با کمترین صدا و جلب توجه یونیفرمش رو پوشید و به ارومی دستگیره در رو پایین کشید

نگاه کنجکاوش رو به اطراف انداخت تا مطمئن بشه پدر و مادرش اون اطراف حضور ندارند

با سر و صدایی که از آشپزخونه شنید

چشمای خستش رو روی هم گذاشت

چی میشد اگه یه شب فقط یه شب لعنتی اون الکل رو کنار میذاشتن

صدای خندشون هر چی بلند تر میشد گوش های بکهیون از شنیدنش عاجز تر میشد

نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت

خب عالی شد چون حتی یک ثانیه هم وقت واسه تلف کردن نداشت

با دلهره و اعتماد به نفس کاذبی کیفش رو روی کولش انداخت و تصمیم گرفت بره وسط اتیش

یکدفعه سکوت همه جا رو فرا گرفت

بکهیون فکر کرد شاید بالاخره خوابشون برده

پس دوباره دستش رو به دستگیره رسوند و پایین کشید

همین که خواست در رو باز کنه صدای قیژ مانندی از در بلند شد و توی خونه پیچید

Sound Of Silence🌼|Chanbaek Where stories live. Discover now