[Part Twenty-Eight]

130 43 6
                                    


تام نمیدونست چقدر گذشت، شاید ده بیست دقیقه توی اون اتاق تنها گذاشته شده بود تا سر و صدایی شنید و در اتاقش دوباره باز شد.

"اینجاست رئیس."

صدای ازمه صدایی بود که تام میشناخت. و بعد وقتی روی صدای قدم ها تمرکز کرد فهمید دو نفر دیگه بجز ازمه وارد اتاق شدن که یکیشون احتمالا چاوزی بود.

ضربان قلب تام بالا رفت. و منتظر موند.

"ممنون ازمه. بهتره از اینجا به بعدش رو به ما بسپری."

تام اون صدا رو هم میشناخت. خیلی خوب. هانت بود. تصور کرد ازمه سرش رو تکون میده و بعد از اتاق خارج میشه. قدم ها به سمت تام میان و صداشون واضح تر میشه و بعد دیوید هانت جلوی تام وایساد.

"سلام هیدلستون."

تام هیچی نگفت. کنجکاو بود چاوزی رو که پشت سرش ایستاده بود ببینه.

"میدونی برام جالبه چطوری انقدر ساده تو و شاهزاده هات باورتون شد من یه نفر رو به خونه م راه میدم و اجازه میدم هرکاری دلش میخواد بکنه."

هانت از تام دور شد، گوشه ای از اتاق یه صندلی دیگه قرار داشت. اون رو روی زمین کشید و جلوی تام گذاشت قبل از اینکه روش بشینه.

"من همیشه یه قدم از شما جلوتر بودم. به محض اینکه وارد خونه‌ام شدی فهمیدم از طرف پرنس ها اومدی و خودم بهت اون اطلاعات رو دادم که بهشون بدی. هر اتفاق به ظاهر تصادفی، ایده ی من و رئیسم بود."

صدای خنده ی کوتاهِ هانت تو اتاق پیچید و بعد از مکث کوتاهی مرد ادامه داد:"اوه راستی، تو رئیسم رو میشناسی!"

هانت از جاش بلند شد و به موهای تام که از عرق زیاد خیس چنگ انداخت و اون ها رو به عقب کشید تا سرش رو بالا بیاره و دم گوشش دستور داد:"چشم هات رو باز کن!"

تام که تا اون لحظه بخاطر دستور ازمه که حق نگاه کردن تا وقتی توسط اون و رئیساش بهش دستور داده شه رو ازش گرفته بود و نمیتونست چشم هاش رو باز کنه، بعد از حرف هانت سبک شدن پلک هاش رو احساس کرد و فهمید حالا میتونه...

فقط کافی بود چشم هاش رو باز کنه تا بالاخره چاوزی رو ببینه. کسی که مسبب بدبختی هزاران پیشی و پاپی بود.

"ولش کن هانت. و از اینجا برو بیرون."

نه!
چشم های با وحشتی که از شناخت اون صدا به وجودش تزریق شده بود از هم باز شد و شوکه به کسی که رو به روش ایستاده بود نگاه کرد.

هانت بی هیچ حرفی و با پوزخند به تام نگاه کرد. انگار از چهره ی متعجبش احساس پیروزی داشت. بعد از کنار رئیسش رد شد و از در اتاق بیرون رفت.

"سلام تام."

"چی؟! تو...چطور میتونی؟"
تام که هنوز شوکه بود پرسید و چشم هاش دو دو زد. انگار حالا همه چیز مثل یه پازل کنار هم قرار می گرفت و این حقیقت که زودتر نفهمیده بود احمقانه به نظر میومد.

Sour Candy Kisses [Z.M]Where stories live. Discover now