[Part Twenty-seven]

179 50 84
                                    

بروس دیگه نیازی به شنیدن حرف اون ها نداشت پس تماس رو قطع کرد. وقتی تو اتاق سکوت برقرار شد، زین سرش رو کج کرد که باعث شد گوش های تیز شده ش کمی خمیده شن و بعد با اخم از لیام پرسید:"منظورت چیه؟"

لیام دستش رو باکلافکی تو موهاش فرو برد و بعد طول میز رو جلو رفت و برگشت و با استرس تکرار کرد:"تام تو خطره."

لویی چشم هاش رو چرخوند، به لیام نزدیک شد و چون میدونست زین صبر زیادی نداره مداخله کرد:"بار اولی که گفتی هم شنیدیم رفیق. حالا منظورت رو بگو. چرا تام باید تو خطر باشه!؟"

لیام داشت به سختی نفس می‌کشید چون اگه اتفاقی برای تام میوفتاد، اون هیچ وقت خودش رو نمی‌بخشید اما نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه. الان باید فقط به نجات دادن پیشی فکر میکرد. نه هیچ چیز دیگه ای.

لیام بالاخره به چشم های آبی لویی نگاه کرد و اجازه داد پیشی سفید ترس رو از نگاهش بخونه و گفت:"من نباید این اطلاعات روباهاتون به اشتراک بذار-"

"اینجا چخبره لیام؟"

زین با لحن خشکی پرسید و جای آوردن هیچ بهونه ای رو برای لیام باقی نذاشت. لیام به دست های مشت شده ی زین نگاه و مکث کوتاهی کرد، حالا هم نگران تام بود، هم از ناراحت کردن زین، کسی که بیشترین اعتماد رو بهش داشت می‌ترسید.

ضربان قلب پاپی بالا رفت وقتی مجبور شد اعتراف کنه:"تام جاسوس پادشاه یاسره، اون از اول ماموریت قدم به قدم دنبالمون بود، تو مواردی که نیاز بود ازمون محافظت می‌کرد و همینطور همه ی کارهامون رو به پادشاه ها خبر میداد. بخاطر همین پدرهامون از تمام گندهایی که زدیم و سعی داشتیم ازشون مخفی کنیم خبر داشتن."

"چی؟؟ تام جاسوسه؟؟"

کیت تقریبا جیغ زد و به لیام نزدیک شد. اما نگاه لیام فقط به زین بود. به کسی که بیشتر تو سکوت فرو رفت و نگاهش ترسناک‌تر شده بود.

ریتم نفس کشیدن زین تغییر کرد و حسی شبیه خنجر خوردن از پشت تو وجودش پیچید.

این یعنی اون ها هیچ وقت تو این ماموریت تنها نبودن. این یعنی یاسر و جف هیچ وقت بهشون انقدر اعتماد نداشتن که تنها از پس حل کردن این پرونده بربیان. اون ها چی بودن؟ بچه هایی که می‌خواستن دوچرخه سواری یاد بگیرن و نیاز داشتن یه بزرگ تر از پشت اون ها رو نگه داره تا جلوی افتادنشون رو بگیره؟!

لیام که تحمل گرمای سوزونده ی نگاه زین رو نداشت سرش رو پایین انداخت.

"و من این رو میدونم چون چند وقت پیش تام بدون اجازه ی پادشاه یاسر حقیقت رو بهم گفت، من و اون دوست بودیم و اون دیگه نمیخواست به دروغ گفتن بهم ادامه بده."

"اما با دروغ گفتن به ما مشکلی نداشته."

لویی با اخم اضافه کرد و لیام سرش روبه طرفین تکون داد تا مخالفت خودش رو نشون بده.

Sour Candy Kisses [Z.M]Where stories live. Discover now