کم پیش میومد یوهان انقدر شاد و شنگول باشه. ولی باوجود این دنیای تاریک، یدفعه ای شاد شدن برای کسی مثل گائون غیرممکن بود. شاید گائون حدود ده سالی از خودش کوچیکتر بود ولی زندگی سختش باعث شده بود وقتی برای خوشحالی نداشته باشه و یه شبه بزرگ شه. باز شدن چشماش به روی حقیقت و قبول کردن اینکه عدالت فقط یه بازیه که توسط آدمای قدرتمند اداره میشه، جرقه ای بود برای به آتیش کشیده شدن همه ی باوراش و همه ی اینا باعث شد تا تغییر کنه و به بازیکن حرفه ای تبدیل شه. حالا که گائون همه ی عزیزاشو از دست داده بود، یوهان بعنوان مربی و محافظش موظف بود آتیش گائونو تندتر کنه، حتی قبل از اینکه گائون تصمیم بگیره کنارش بایسته! وقتی با قاتل پدرو مادر گائون دو یونگ چون، برخورد کرد، نه تنها اعتماد کامل گائون رو جلب کرد، بلکه نوعی رابطه خاص با اون برقرار کرد. داشت به این فکر میکرد رابطش با گائون براش چه معنی ای داره که همون موقع گوشیش زنگ خورد و از فکر و خیال بیرون کشیدتش. با لحن جدی ای پرسید: _چی پیدا کردی؟ ÷رد یه عمارت که تو محله ی سون بوک دونگه رو زدم. ظاهرا متعلق به یه زن بیوه ست، الان عکساشو براتون میفرستم کسی که زنگ زده بود دستیارش بود که بعد از کشته شدن 'کِی' بجای اون، استخدام شده بود. نوتیف گوشیش نشون داد که عکسا فرستاده شدن. روشون کلیک کرد تا باز شن ولی با چیزی که دید خشکش زد. اگه ارواح وجود داشتن، همین الان یکیشونو با چشمای خودش دیده بود. "این زن، جونگ سون آه عه! ولی اون که مرده بود! چطور ممکنه زنده باشه؟ اون نمیتونه سون آه باشه" قبل از فرارش، خودش دیده بود که سون آه به خودش شلیک کرد و خونش همه جا پاشید و بدن بی جونش تو خون خودش غرق شده بود. "ین زن کیه؟ ربطش به بنیاد چیه که صاحب اون خونست؟ _جِی جِی ۲۴ ساعته حواست بهش باشه و چشم ازش برندار. به محض اینکه چیزی راجبش پیدا کردی بهم زنگ بزن
***
وقتی یوهان رسید خونش، عمارت تو تاریکی فرو رفته بود و فقط قسمت ورودی با روشنایی ضعیفی روشن شده بود. با قدمای آروم و بی صدا به سمت راهروی تاریکی که بخاطر لامپ آشپزخونه کمی روشن شده بود، رفت. از اونجایی که از صبح چیزی نخورده بود صدای غرغر شکمش بلند شده بود. نمیدونست گائون براش شام درست کرده، یا مجبوره مثل همیشه گوشت خشک شده ی گاو با برنج بخوره؟! وارد آشپزخونه شد و با دیدن صحنه ی مقابلش، قلبش تندتر از همیشه زد. از احساسی که هروقت گائونو میدید پیداش میشد، خوشش نمیومد. از روزای بدون گائون میترسید چون فهمیده بود این چندروز که بیشتر باهاش وقت میگذروند، احساساتش بهش بیشتر شده بود. گائون نه تنها براش شام پخته بود بلکه منتظرشم مونده بود و الان روی میز آشپزخونه در حالی که سرش رو بازوش بود، خوابش برده بود. یه لحظه به ذهنش خطور کرد که بغلش کنه ببرتش بالا و روی تخت بخوابونتش ولی میدونست که این ایده ی احمقانه ایه. گائون تو خواب خیلی آروم بنظر میرسید، یوهانم بیدارش نکرد و آروم رو صندلی کناریش نشست. کاور روی غذارو برداشت و به محتویات ظرفایی که مرتب چیده شده بودن نگاه کرد. لبخند بزرگی رو لبش نقش بست. گائون غذاهای موردعلاقشو درست کرده بود. چاپستیکو برداشت و با ولع شروع به خوردن غذاش کرد ولی مواظب بود سروصدا نکنه تا گائون بیدار نشه. درحالی که غذاشو میخورد برگشت به گائون نگاه کرد و به وقتی که رفته بود سوئیس فکر کرد. اون الیارو به بهترین بیمارستان توانبخشی برده بود تا بتونه دوباره راه بره. بدون اینکه گائون بدونه یه بادیگارد خصوصی استخدام کرده بود تا مثل سایه گائونو تعقیب کنه و مواظبش باشه. وقتی تو لابی وزارت دادگستری از هم جدا شدن جز سکوت چیزی بینشون رد و بدل نشد، هردوشون میدونستن که به زمان و دور بودن ازهم نیاز دارن. یوهان نمیدونست نبودن گائون میتونه چه ضربه ی بزرگی بهش بزنه. هیچوقت فکرشو نمیکرد اندازه الیا دلش برا گائون تنگ شه. غرورش اجازه نمیداد به گائون زنگ بزنه ولی این دلیل نمیشد که چکش نکنه و حواسش بهش نباشه. پیش خدمت رباتی یهو بدموقع خودشو بکار انداخت و شروع کرد به زرزر کردن: ÷ارباب گائون، رئیس دادگستری برگشتن و دارن غذاتونو میل میکنن یوهان نگاه چپی به پیشخدمت انداخت. خبردار شد که یکی اومده دستکاریش کرده تا به گائون خدمت کنه. گائون با صدای مزخرف ربات بیدار شد و آروم چشماشو باز کرد. کش و قوسی به بدنش داد و گردن خشک شدشو ماساژ داد. رو به یوهان پرسید: +کی برگشتی؟ چرا بیدارم نکردی؟ بالاخره بهم میگی امروز کجا رفتی یا نه؟ _آروم خوابیدنتو ترجیح میدم. اگه همینجوری ادامه بدی مجبور میشم با دارو بخوابونمت +اولین بارت نیست که! دفعه پیشم همینکارو کردی یوهان خندش گرفت. گائون درست میگفت، موقعی که تازه اومده بود اینجا یوهان بهش قرص خواب میداد تا انقدر تو خونه نچرخه ولی آخرش گائون فهمید و دیگه از اون قرصا نخورد. یوهان از قصد بحثو عوض کرد: _خب حالا که بیدار شدی باید بگم یه پرونده هست که میخوام روش کار کنی گائون آهی کشید و تصمیم گرفت خوردن مخ یوهان و گرفتن جواب سوالشو به بعد موکول کنه. +چجور پرونده ای؟ _یه پسر شونزده ساله که اختلال ذهنی داره و شاهد به قتل رسیدن پدر و مادرش بوده ولی قادر نیست جزئیاتو بگه. پدر و مادرش با سم کشته شدن ولی اونا معتقدن که پسره قاتلو دیده. همچنین پسره لاله و نمیتونه حرف بزنه +اوکی فردا صبح شروعش میکنم از صندلیش بلند شد و به یوهان شب بخیر گفت. همون موقع یوهانم بلند شد و رفت بطرف گائونی که متعجب سر جاش بایستاده بود. _سرتو بچرخون سمت راست گائون نمیدونست قصد یوهان چیه ولی کاری که گفتو انجام داد. یوهان دستشو پشت گردن گائون گذاشت و شروع کرد به ماساژ دادن جایی که درد میکرد. با حس خوبی که از فشار انگشتای یوهان روی مهره های گردنش میگرفت، ناخوداگاه ناله ی کوتاهی کرد. شوکه از کارش دستشو رو دهنش گذاشت و گوشاش از خجالت قرمز شد. انگشتای رو گردنش از حرکت بایستادن و گائون پشیمون از کارش آرزو کرد یوهان کارشو ادامه بده. خجالت زده تر از اونی بود که بخواد خواستشو بلند بگه پس فقط در سکوت به یوهان نگاه کرد. مرد بزرگتر صورتشو نزدیکتر کرد و با دستش به آرومی صورت گائونو نوازش کرد که باعث شد قلب گائون تندتر بزنه. ارتباط چشمیشونو قطع کرد و سرشو پایین انداخت تا اون چشما متوجه ی آشوب درونش نشن. _شب بخیر و بابت شام ممنون صداش آرامش بخش بود و گائون با حرفش خوشحال شد. +شب بخیر رئیس یوهان با بی میلی دستشو عقب کشید و طبق عادتش کرد تو جیبش. اونا این چندوقت باهم راحت تر شده بودن.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
جِی جِی
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.