BEYOND ETERNITY

45 11 8
                                    

بومِ نقاشی، دو روح، ملبس به آغوش یکدیگر و سکوت. اون پرتره، احساسی رو درون چشم‌های لویی زنده کرده بود که حالا مرد می‌دونست بدون هیچ ترسی میتونه توی آغوش معشوق‌ش، به هیچ مبدل بشه. لااقل این چیزی بود که گمان می‌کرد بر سرش میاد.

لحظاتی می‌شد که لوک بی‌حرف اونجا رو ترک کرده و نگاه پرحرفِ هری رو هم با خودش به تاراج برده بود. بوم نقاشی رو به قدری آروم و باملایمت روی علف‌های هرز و خشن قرار داد که هری -یا به عبارتی، پسرکِ احساسیِ درون سرش- دوباره شماره‌ی اشک‌هاش رو از سر گرفته بود. اون دو دیرینه دوست، تنها به چشم‌های هم خیره شدند و بوسه‌ای که هری روی موهای درهمِ لوک گذاشت، بدرودِ خاطرات‌شون بود.

سر لویی رو روی شونه‌ش داشت و گلبرگِ پلاسیده‌ی لاله‌ای رو با سرانگشت‌هاش به بازی گرفته بود. برای دهان باز کردن، مردد بود اما اگر حالا به حرف نمی‌اومد، پس کی باید به اون جمله‌های لعنت شده شکل می‌داد؟!
به خورشید نگاهی انداخت؛ به زودی پرواز می‌کردند، بال‌های رویاگون‌شون محو می‌شد و سقوط، مقصد نهایی می‌نمود. اگرچه هیچکس از پسِ این واقعه خبردار نبود، عقل خیالبافی می‌کرد و منطق، باور.

گل زرد رنگی که اسمش رو به یاد نمی‌آورد -و تلاشی هم برای به یاد آوردنش نمی‌کرد- رو از چنگ علف‌های هرز درآورد و به شمایلِ نصف و نیمه اما چشمگیرش خیره شد. یکی از گلبرگ‌هاش کنده شده بود و دیگری لهیده؛ اما هنوز زیبا بود و لایقِ توجه. لبخندی زد و نگاه ستایشگرش رو به لویی داد. دست‌هاش حالا بی‌اختیار به سمت موهای اون حرکت می‌کردند. جایی که اگر گل می‌تونست حسی راجع‌بهش داشته باشه، اون حس بی‌شک، احساس تعلق می‌بود!

"هی! اون یه نرگسه؟"

هری با شوقِ به یاد آوردن اسمِ گل، خندید.
"گمونم... یه نرگس که وقت زیادی نداره."

لویی شونه بالا انداخت و آخرین نگاهش رو به دشت داد.

"چه فرقی داره؟ اون تا آخرین لحظه، یه نرگس باقی می‌مونه."

به چشم‌های متلاطم هری خیره شد و با مصمم‌ترین لحن ممکن ادامه داد:
"بیا بریم پیش اون درخت یاس وسط جنگل!"

و همین شد تا اون دو خودشون رو دوباره پیشِ عظمت اون درخت پیر و باشکوه پیدا کنند؛ درحالی که پیشانی‌هاشون رو به هم تکیه دادند و به بارانِ شکوفه‌های یاس، بالای سرشون، توجهی نشون نمیدن.

"لو؟!"

لبخند زد:"هری؟!"

"برام از سرگردان بر فرازِ دریای مه* بگو"

چشم‌هاش هنوز به اجزای صورت هری گره خورده بود اما نگاه‌ش فاصله گرفت. گویی به گذشته برگشته بود. صفحات خاک خورده‌ی کتاب زندگی‌ش رو ورق می‌زد و به مکالمه‌های شبانه و طولانی‌ش با لاتی می‌رسید.

Beyond Eternity [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now