شب و روزتون بخیر:»
•چشمانم را گشودم و خود را لحظهها دورتر، خیره به چهرهی مه گرفتهات، یافتم.
طلوع هنگام، دریا آبی و چشمانِ تو آبی تر مینمود.
گویی خورشید هیچ زمان طلوع نکرد... تو ایستادی، به آشفته بازارِ چشمانم خیره شدی و به سرمای تنم تابیدی.
به زخمِ عمیقِ من، بتاب عزیزِ جانم!
بتاب و من چون ماهتابی خجل، درخششِ وجودت را میبلعم تا رخِ بیرنگم، از تو بدرخشد.•"گاهی دلم برای همهچیز و همهکس تنگ میشه. دلم لک میزنه یک بار دیگه آجر به آجرِ کوچههای آتن رو قدم بزنم، تمام تردید هامو کنار بزارم و اجازه بدم به جای چشمهام، رویاهام ببینن! نیمه شب، درحالی که کوچه های خلوت رو با قدم های شل و وارفتهم طی میکنم، یه بطری ودکا دستم بگیرم و تا خود صبح بنوشم و بنوشم و بنوشم... پیانوی سفید رنگی که توی کتابخونهی محلی بود، همیشه اسمم رو فریاد میزد تا کلاویه هاش رو لمس کنم و باخ بنوازم اما من هیچوقت جرئتش رو نداشتم. درحالی که مجسمه های قدیمیِ ایتالیایی و یونانی توی موزه بهم چشمک میزنن، کتاب های قطورم رو دست بگیرم و بی دغدغه راه برم تا به هیچجا برسم...
هیچجایی که پدر هرمس روی صندلیِ مخملِ کرم رنگش نشسته باشه و دوباره 'پروانهی جوان' صدام بزنه... برای بار آخر، تا خوب به صدای عمیق و گرمش گوش بسپارم و بهش یاداوری کنم برام ارزشمند تر از هر چیزی بوده و خواهد بود... که خواستم یکی از آخرین خواسته هاش رو براورده کنم اما سرنوشت باهام یار نبود!"
چشم هاش رو بست و سرش رو به تنهی درخت تکیه داد.
لوک نگاه آبی و پرتلاطمش رو به آسمانِ خالی، که شباهت چندانی به آسمان نداشت، دوخته بود.
به لحن پر از حسرتِ هری گوش سپرده بود اما فکرش جای دیگه ای اسیر بود."فکرت تا کجا سفر کرده، خورشیدِ کوچولو؟ (Ο μικρός ήλιος)"
وقتی با لقبی که لوک ظاهرا عاشقش بود، و به یونانی صداش زد، اون پسر بالاخره از ذهن آشفتهش دور شد و به لبخندِ محوِ هری چشم دوخت. لب هاش به سستی کش اومدن.
"باید بیشتر یونانی حرف بزنی هری. عاشق لهجهتم"
هری دستش رو لابهلای تارهای طلایی رنگِ موهای لوک برد و اون ها رو با ملایمت بهم ریخت.
" Mon petit cheri..."
به فرانسوی گفت و لبخند چال نمایی زد. لوک با اعتراض خندید و انگشت سبابهش رو داخل چال عمیقِ گونهی هری فرو برد.
"بهت اخطار میدم موسیو ادواردِ اغواگر! من کوچولوی عزیزِ تو نیستم! در اصل من اصلا کوچولو نیستم"
اما هری باز هم موهای لوک رو بهم ریخت و با لهجهی غلیظِ فرانسوی شروع به تکرار کردن حرفش کرد و این باعث شروع بحث همیشگی، بین اون دو شد.
نایل و لویی که چند دقیقهی بعد به سمت کلبه میاومدن، اونها رو درحالی که بلند بلند به فرانسوی حرف میزدند و لوک با حرص چال های هری رو مورد هدف قرار میداد، پیدا کردند.
YOU ARE READING
Beyond Eternity [L.S] [Z.M]
Fantasy•جایی ورای ابدیت، مدفن در ژرفای آبیِ دریاها... برفرازِ آسمانی خیالی، پشت به خورشیدِ سوزان... لابهلای درختانِ سر به فلک کشیدهی سبز... برزخی که بیعشق در آن رستگار خواهی شد• Started: [August 5th, 2021] Finished: [August 21st, 2022]