E I G H T

62 25 65
                                    

شب و روزتون بخیر

•ووت و کامنت رو فراموش نکنید•
__________________________

' برافروختم،
همان ماهتابِ زیباروی، هنگامی که چشمانم عاشقانه خیره به جلالش بود
لیکن لبانِ خیانتکارم به انعکاسِ لرزانش بر روی آب، دلباخته بود
ماهتابِ کینه‌توز!
جانِ حقیرم، بهای خیانت به او بود...
چشم گشودم و دیگر زمانی نبود
ناعادلانه غرق شدم، میانِ امواجِ انعکاسش'


بلورِ چشم‌هاش سطر به سطرِ آغشته به جوهرِ کاغذِ کاهی رو دنبال می‌کرد؛ خوندنِ نوشته های لی همیشه احساس خوبی به لویی می‌داد.
نه که شاد باشند، نه؛ لویی فقط اون ها رو احساس می‌کرد.

اگرچه بروز نمی‌داد اما هنوز به وضعیت بلاتکلیفی که داشت، عادت نکرده بود و گاه و بی گاه این افکار مسموم بودن که مثل موریانه به روانش حمله‌ور می‌شدند.
عادت، همیشه برای انسان دشوار بوده. همیشه سخت عادت می‌کنیم اما همونطور هم دل کندن برامون سخت تره... مثل یه چرخه. یه دور باطل...

انسان درست مثل موشی آزمایشگاهی توی چرخه‌ی دنیا میدوه و میدوه و میدوه تا به پایان برسه، بی‌خبر از اینکه دنیا گردونه‌ی بی‌انتهایی بیش نیست.
میشه به گذشته نگاهی انداخت و گفت لویی معمولا زیادی برای عادت کردن یا وابسته شدن مقاومت می‌کرد؛ درست مثلِ حالا.

"درست سی و یک صفحه از دفترت، پر شده از ماه و ماه و ماه"

"سرنوشتم بهش گره خورده... بهتره بگم خورده بود"

هری نگاهش رو بین لی و لویی می‌چرخوند؛ گیج بودنش احساس می‌شد اما چشم هاش هنوز هم آروم بودن.
لویی نمی‌تونست فلسفه‌ی پشت چشم های صبور و آرام بخشش رو درک کنه... چشم هاش خودِ جادو بودند.
لویی به هری حق میداد که گیج بشه، لی همیشه فلسفی و سر بسته حرف میزد؛ انگار باهاش عجین شده بود.

"نمیخوام گستاخ باشم اما..."

لویی کمی بین حرفش مکث کرد؛ شاید لی دلش نخواد چیزی از مرگش بگه و اون معذبش کنه؟...

"براتون تعریف میکنم اما حالا نه"

لویی واضحا جا خورد؛ لی می‌تونست از این عجیب تر و غافلگیر کننده تر هم باشه؟!
هری موهاش رو پشت گوش زد و به دریا چشم دوخت؛ مثل اینکه زیادی هم شگفت زده نشده بود.
چطور میشد هم عاشق اون آبیِ بی‌کران باشه و هم ازش نفرت داشته باشه؟ هری دقیقا وسطِ این احساسِ غریب قرار داشت.

به یاد میاورد که وقتی فقط یه پسربچه‌ی کوچک بود و توی حیاط کلیسا بینِ داروَش ها می‌دوید و زیرِ سایه‌ی درخت تنومندِ سرخدار نفس تازه می‌کرد، همیشه آرزو داشت یه روزی دریا رو ببینه. پدر هِرمس، کشیش اون کلیسا و پدرخوندش، بهش قول داده بود وقتی بزرگتر بشه یه روز میتونه دریا رو ملاقات کنه.

Beyond Eternity [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now