S E V E N T E E N

36 15 14
                                    

قلمو به رنگِ آبی آغشته بود؛ درست مثلِ اولین تلاشش برای رنگ زدنِ چشم‌های پرتره، هنوز بی‌حرکت نشسته بود و دستش روی هوا خشکیده بود.

نمی‌تونست. فکر می‌کرد همه‌چیز خوب پیش رفته... رنگی که درست کرده بود مناسب بود؟ زاویه‌ای که دست‌هاش داشتند و طوری که رو به روی بوم نشسته بود، چطور؟ قلمویی که در دست داشت به اندازه‌ی کافی نرم بود؟ این چشم‌ها زیادی ظریف و پر هرج و مرج بودند.

"میتونم بهت کمک کنم. میدونی؟... خیلی وقته که اینجا نشستی."

کمی از جا پرید و با درماندگی به پری نگاه کرد. نمی‌دونست فلورا از کی اونجا بوده و تا چقدر شاهد کلنجار رفتن‌هاش با زمین و زمان بوده اما بدون اینکه از جلوی تابلو کنار بره، قلمو رو پایین آورد.

"مشکلی نیست فقط... فلورا بنظرت این رنگ زیادی تیره نیست؟ فکر کنم آخرین بار زیادی سنگ رو توی آب نگه داشتم. کدر به نظر نمی‌رسه؟! نباید خیلی تیره یا خیلی روشن باشه. اصلا نباید کدر باشه!"

فلورا جلوتر اومد و چشم‌هاش رو ریز کرد. دست‌ش رو بالا آورد و نگاهش برای بار آخر روی پرتره دقیق‌ شد. لبخندِ زیبایی زد و چشم‌هاش درخشیدن. بنظر می‌رسید فهمیده مشکل از کجاست!

وقتی تاری از موهای بلند و براقش رو داخل ظرف رنگ انداخت، چشم‌های هری گرد شدند و با تعجب و دهانی نیمه باز به فلورا خیره شد.

"خدای من این... این فوق العاده‌ست! فقط با یه تار مو این کار رو انجام دادی؟"

هری درحالی که با قیافه‌ی متعجب‌ش می‌خندید، ادامه داد:
"اوه خدا من واقعا احمقم! خب معلومه که با یه تار مو این کار رو کردی... تو یه پریِ جادویی هستی!"

فلورا به نرمی خندید و ابرو بالا انداخت. بالای بومِ نقاشی نشست و پرتره‌ی نصفه و نیمه‌ی روی بوم رو از نظر گذروند.

"اوه هری ادوارد؛ تو واقعا یه نابغه‌ای که متوجهٔ این موضوع شدی."

"هی! منو دست ننداز و از روی بوم بلند شو تا خراب نشده و من نصفه جون نشدم"

هری پشت سر هم غرغر می‌کرد و سعی داشت کش مویی برای آشفتگیِ موهاش پیدا کنه.

"به هر حال گمونم اگر میخوای پرتره‌ی عزیزت پنهان بمونه، باید عجله کنی. لیام و لویی تقریبا چند قدم با کلبه فاصله دارن."

هری با دستپاچگی از جا پرید و قلمو رو روی پالت رنگ به جا گذاشت. پارچه‌ی سفید رنگی که روی میز بود رو چنگ زد و بلافاصله روی بوم کشید.

لویی نباید اون رو می‌دید، حداقل نه حالا. وقتی صدای لیام رو شنید لبخند زد و سعی کرد موهاش رو مرتب کنه؛ هر چند که اونها باز هم آشفته بنظر می‌رسیدند.

"باید یه فکری به حال شما دو نفر کرد. خدای من لویی صدامو می‌شنوی؟ نه تو از دست رفتی مرد!"

Beyond Eternity [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now