T W E N T Y F O U R

35 12 10
                                    


دوان دوان بین درخت‌ها پیش می‌رفتند. علف‌ها و گل‌های کوچکِ هرز، زیر پاهاشون لگدمال می‌شد و صدای خش خشِ برگ‌ها به گوش‌هاشون نمی‌رسید. لویی هرازگاهی به پشت سر نگاه می‌انداخت، دست هری رو محکم‌تر توی دست‌ش می‌فشرد و با لبخندِ کوچکی که روی لب داشت، به دویدن ادامه می‌داد. خنکای باد موهاشون رو به بازی گرفته بود و صورت‌هاشون رو نوازش می‌کرد. اشک‌های هری روی گونه‌هاش خشک شده بودند و چشم‌هاش شیشه‌ای بنظر می‌رسیدند.

به انتهای جنگل رسیده بودند و از انبود درخت‌ها کم می‌شد؛ وقتی که هری قدم‌هاش رو آروم‌تر کرد و با لبخندی که چال‌هاش رو در معرض دید قرار می‌داد، لویی رو بیشتر به خودش نزدیک کرد.

"به دشت آبی نزدیکیم. قدم بزنیم؟"

بوسه‌ای روی لب‌های لویی گذاشت و لبخندش رو توی دل ستایش کرد.

"گمون کنم پروانه‌ها زیر نور ماه خیره کننده‌تر باشن"

به آرومی قدم برمی‌داشتند. همه‌چیز در اون لحظات ساده و زیبا بود. هیچ‌کدوم به گذشته و یا آینده‌ی احتمالی فکر نمی‌کردند، دغدغه‌ها در پس خیالات گم شده بودند؛ حداقل برای دقایقی.

با نرمیِ باد و رقصِ شاخه‌های بید، درخت‌ها ناپدید و پروانه‌های آبی پدیدار شدند. همه‌چیز ساکن بود؛ انگار هر جانداری نفسش رو‌ در سینه حبس کرده بود. هری، قبل از اینکه قدمی به جلو برداره، نگاهی اجمالی به لویی انداخت. اون هم صامت و ساکن ایستاده بود و به منظره‌ی غیرواقعی‌ای که در پس چشم‌هاشون قرار داشت، نگاه می‌کرد. درست مثل روز اولی که به اینجا اومده بود؛ به همراه هری و شگفت زده.

خبری از تنش و اضطرابی که چندی پیش زیر گوشت و خونش می‌خزید، نبود و حالا می‌تونست همه‌چیز رو واضح‌تر ببینه؛ آسمانِ تیره، تنِ رنگ پریده‌ش و چشم‌های خیس هری.

"هری تو... داری گریه می‌کنی؟!"

لب‌هاش به لبخند عریضی باز شدند. تلاشی برای زدودن خیسی روی گونه‌هاش نکرد و نگاهش رو از روبه روش نگرفت.

"نمیتونم جلوش رو بگیرم. سال‌ها ازش می‌گذره... چشم‌های تشنه‌م، به چشمه رسیدن"

"اما چطور--"

ادامه نداد. دست‌هاش رو دور خودش پیچید و کمی جلوتر رفت. پروانه‌ها از جا پریدند، به سمت آسمان هجوم بردند و محو شدند؛ دشت خالی بنظر می‌رسید اما لویی توجهی نکرد.

"افکار احمقانه‌ت رو کنار بزن پاتروکلوس. این نمیتونه نشونه‌ی رستگاری باشه و من قرار نیست جایی برم!"

با درماندگی به هری نگاه کرد و بازوهاش رو محکم‌تر دور خودش پیچید. لبخندِ محوی که روی لب داشت حال مغلوبش رو پنهان نمی‌کرد. چشم‌هاش رو بست و وقتی دوباره اونها رو باز کرد، اثری از اون حزن و آشفتگی نبود.

Beyond Eternity [L.S] [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant