S I X T E E N

48 14 14
                                    

سلام. حالتون چطوره؟
دیر کردم ولی خب اینجا خیلی خلوته پس فکر نکنم مشکلی داشته باشیم.
*آه می‌کشد

ووت یادتون نره🤍

________________


"من همیشه سعی دارم درکت کنم اما به وضعیت‌مون نگاه کن! بهم کمک کن زین، من میخوام باری از بارهای روی دوشت کم کنم؛ نه اینکه خودم یه وزنه‌ی سنگین باشم!"

دست‌هاش رو بی‌هدف تو هوا تکون می‌داد و سعی داشت متقاعد کننده بنظر برسه؛ هر چند که بیشتر مستأصل می‌نمود. با چشم‌هایی که زیرِ نورِ کم‌سوی خورشید برق می‌زند و پوستِ رنگ پریده‌ی همیشگیش‌.
زین هر لحظه بیشتر از خودش متنفر می‌شد. اون لیاقتِ این همه توجه و اهمیتی که لیام براش قائل بود رو داشت؟ اون درست مثلِ جامِ زهری بود که لیام بی‌توجه به عواقبِ بعدش سر می‌کشید.

"میدونم لیام، میدونم و... متاسفم. نمیتونم به اندازه‌ای که باید احساساتم رو بروز بدم، همونطور که بلد نیستم درد‌هام رو با قلبِ تو شریک بشم."

لب‌هاش، افکارش، سلول به سلولِ وجودِ مرده‌ش 'متاسف بودنش' رو زمزمه می‌کردند. لیام به اندازه‌ی کافی درد داشت. چشم‌هاش آرامگاهِ غم بودند و زین خودش رو مقصر می‌دونست؛ برای همه‌چیز.
لبخندی که مرد زد، هر چند محزون، واقعی بود. بازوهاش رو دور بدنِ پسر پیچید و چشم‌هاش رو بست.

"هر چند این بیمارگونه بنظر میاد اما باید بدونی... عیبی نداره عزیزِ من. فقط باهام رو راست باش و من چشم‌هات رو می‌خونم، خیلی خب؟"

زین جوابی نداد. خودش رو رها کرد؛ سرش رو روی قفسه‌ی سینه لیام گذاشت و برای اولین بار با خودش فکر کرد که ضربان قلبش، وقتی هنوز می‌تپیده، چه آوایی داشته؟


_________



آخرین تکه‌های چوب رو تراشید و خرده چوب‌ها رو با سر انگشت‌ش کنار زد. مجسمه‌ی کوچک رو به صورتش نزدیک کرد و جزئیات‌ش رو از نظر گذروند. هر خراش و هر انحنا روی بدنِ چوبی و کوچکِ آهو، ظریف اما در عین حال بی‌نظم بودند. اگر پدرش اونجا بود غرولند کنان مجسمه رو از دستش می‌گرفت و سعی می‌کرد با حرکات جادوییِ دستش کمی نظم به پیچ و خمِ پیکرِ چوبیِ آهو بده.

پدرش از اون هایی بود که از بی‌کار نشستن نفرت داشت و فقط همون چند ساعت خوابِ شب رو برای استراحت کافی می‌دونست. البته بعضی اوقات که ماه‌ها با کشتی‌ِ عزیزش به دریا می‌رفت، خوابِ شب هم، چنان براش معنی‌دار نبود. نایل یادگیریِ دریانوردی رو از وقتی یک پسر بچه‌ی شش ساله بود، به لطفِ تمرین‌ها و تجربه‌های پدرش، شروع کرد. دریا درست مثلِ خونه‌ی دوم‌ش بود و اون پسر میان موج‌ها و ماهی‌ها بزرگ شده بود. جسمِ شناگرش آب‌های نا آرام رو می‌شکافت و چشم‌هاش سوزش رو نادیده می‌گرفتند؛ از اون بخشنده‌ی ظالم درس می‌گرفت و رشد می‌کرد.

Beyond Eternity [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now