Again 23

255 65 100
                                    

_ من فکر میکردم با خودم کار داری پدر

_ درست فکر میکردی ، تو و سولی هر دو یک نفرید

_ از خیلی وقته دیگه اینطور نیست

سولی تمام مدت کنار خانم مین عصبی و ساکت نشسته با شنیدن این صحبت یونگی پوزخندی زد و گفت : تو اینو خواستی و من قبولش نکردم یونگی

یونگی باورش نمیشد  شب مهمی که براش بود رو با نظرات مسخره بقیه در حال هدر رفتنه ، اون کارای مهمتری داشت که باید انجام میداد ، میدونست همه منتظرشن و این بیشتر عصبیش میکرد : از من چی میخاین؟

اقای مین پیشونی اش رو ماساژ داد و با همان کت و شلواری که یونگی حدس میزد باز هم به دنبال خوش گذرونی اش بود ، به مبل تکیه داد : اون پسره جانگ هوسوک ، اون برا چی برگشته؟
خنده ای کرد و جواب خودش رو داد : معلومه که برا چی برگشته ، اخه کدوم احمقی مثل تو خونه و ماشین و پولشو میزاره کف دستش؟ سوال درست اینه

بلند شد و ادامه داد : تو چرا دوباره قبولش کردی؟ یادته چقدر مثل بچه ها دو ساله خودتو حبس میکردی و فقط گریه میکردی؟

یونگی اون روزهارو به خوبی به یاد داشت ، طوری که روزها هوسوک رو نفرین میکرد و شب ها کنار عکس هاشون میخابید ، حتی در جمع دوست ها یا پدر و مادرش با هوسوکِ خیالی اش حرف میزد و میخندید و بعد که به خودش می اومد اون فرد فقط ساخته ذهنی خودشه ، از جمع فرار میکرد.

نگاهی به مادرش انداخت که بی اهمیت در حال ورق زدن کتابی بود و گفت : اگه فکر میکنید شجاعت به خرج دادن و کنار کسی که باعث گریه ام شد برگشتن حماقته ، تبریک میگم بهتون من یک احمقم و قبولش دارم

سولی با همون بوت های بلند مشکی اش که با پاهای سفیدش تضاد زیادی داشت سمت یونگی قدم برداشت. موهای بابلیسی شده اش رو که حالا مرتب بودنش رو از دست داده رو پشت سرش انداخت و گفت : نه تو احمق نیستی 

لبشو تر کرد و دست هاشو دو طرف صورت یونگی گذاشت و این بار با حالت ارامی و چشم های براقی گفت : یونگی یادت رفت ؟ یادت رفت تمام قول هایی که بهم دادیم؟ من و تو و دختری که قراره با همدیگه بزرگش کنیم. یونگی من یادم نرفت و نمیزارم کسی تو رو از من بگیره

یونگی اخمی کرد و صورتش رو اروم تکون داد تا از بین دست های سولی خلاص بشه : من واقعا باید برم

اروم اینو گفت اما با صدای مادرش دوباره سر جاش ایستاد : هنوز حرفامون تموم نشده یونگی

حالا که کمی دورتر از سولی ایستاده ، دست هاشو در جیبش گذاشت و پرسید : دیگه چی مادر؟

خانم مین ، کتابش رو علامت گذاری کرد که بعد موقع خوندن صفحه رو یادش نره ، سپس اون رو بست و نگاهش رو به یونگی دوخت : هممون فکر میکنیم چیزی نشده و تو هنوز هم با سولی ، مراسم ازدواجتون رو هفته اینده برگزار میکنید

AgainWhere stories live. Discover now